سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسفند 91 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


چه سالی بود..

چه ساده اما چه تلخ گذشت..

تنها اتفاقی کافی بود..

تنها اتفاقی که خیلی زود قبل از حرفی افتاد..

قرار نبود اینطور شود..

حداقل به این زودی..

تنها این ماه برای تمام سال کبیسه ام کافی بود..

گاهی میشود دست اتفاق را گرفت..

اما نه تو حوصله آنرا داشتی و نه من آدم آن دوران بودم..

کاش های دلم آنقدر زیاد شده است که بودنت هم آنها را راضی نخواهد کرد..

کاش به یکی از آنها گاهی بهایی میدادی..

حال..

مشکلات کوچک را دیدی؟

چقدر ترس داشتم از این کوچک ها..

یادت هست؟

فردا دیگر نیستم، دلشوره ات را میخواهم..

امشب تو را سپردم به خدایی که میگفتی..

اما مرا به کی سپردی؟

فهمیدم که آسوده شده ای..

انگار با اشتیاق منتظر آن بودی..

اتفاق هم افتاد.. دیدی؟! نمیشود دست اتفاق را گرفت..

در آخر، آخرین حرف پایان سالم..

شاید ندانی، روزی بدون تو زندگی نکردم..

تمام شد..

خوش به سعادتت..

باز هم نوبت تصمیم و انتخاب جدید..

عیدت مبارک عاشقانه هایم..

تا سالی دیگر.....................



ثبت شده در شنبه 91/12/26 ساعت 8:4 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

رفتــــــم.. مرا ببخش و نگـــو او وفـا نـــداشت

راهی بـه جــز گریــــز برایـــم نمــــانـــده بـــود

ایـن عشـق آتشیـــن پـــر از درد بــی امیـــــد

در وادی گنـــــاه و جنــونــم کشــــانـــده بـــود


رفتـــــم که داغ بوســـه پـــر حسـرت تــــــو را

بــر اشکهـــای دیـده ز لــب شستـشو دهـــم

رفتم کـه نــــاتمــــام بمــــانــم در ایــن سـرود

رفتم که با نگفتــــه بــــه خـــود آبــــرو دهــــم


رفتـــم ، مگـو مگـو که چـــرا رفت ، ننگ بـــود

عشق من و نیـــاز تــــو و ســوز و ســـاز مـــا

از پـرده ی خموشـی و ظلمت ، چو نـور صبح

بیــــرون فتـــــاده بـــــود بـه یک بـاره راز مـــــا


مـن از دو چشـم روشـن و گریـــان گریختــــم

از خنـــده های وحشی طوفــــــان گریختــــم

از بستــر وصــــــــال به آغــوش سـرد هجــــر

آزرده از ملامــت وجـــــــدان گــریــخـــتـــــــــم


ای سینـــه در حـرارت ســـوزان خــود بســوز

دیگــر ســراغ شعـلـــه آتــش ز مــن مگیــــــر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شـــدم به کنج قفس خسته و اسیــر


روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامـن سکــوت بـــــه تلخـــی گریـستـــــم

نـــالان ز کــرده هـــا و پشیمــان ز گفته هـــا

دیـــدم که لایق تـــــو و عشق تــــو نیستــم


"میان مشغله هایم گم شده ام... اما دلم برای هوایت همیشه بیکار است..."



ثبت شده در شنبه 91/12/26 ساعت 12:10 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

نــاتــوان گذشتـــه ام ز کـوچـه هــا

نیمه جـان رسیـده ام به نیمــه راه

چون کلاغ خستـه ای در این غروب

می بـــرم بـــه ایـــان خـــود پــنـــاه

در گریـــز ازیــن زمــان بی گــذشت

در فغــــان از ایــــن مـلال بـــی زوال

رانــــــده از بـهـشـت عـشـق و آرزو

مانده ام همــه غــم و همــه خیــال

سر نهـــاده چون اسیـر خسته جان

در کـمـنــــد روزگــــار بــــد سـرشـت

رو نهفتـــــه چون ستــارگــــان کـــور

در غبــــار کهکـشـــان سـرنــــوشـت

می روم ز دیـــده هـــا نهـــــان شوم

می روم کــه گریـــه در نهـــــان کنــم

یـــا مــرا جــــدایــی تــــو می کـشــد

یا تـــــــرا دوبـــــــاره مهربــــــان کنــم

این زمــــان نشستــه بی تو با خــدا

آنکـــه بــا تـــو بــود و بــا خــدا نبــــود

می کنــــد هــوای گریـــــه هــای تلخ

آن کــه خنــده از لبــش جـــدا نبــــود

بــی تـــو مـن کجــــا روم، کجــــا روم

هستـــی من از تــو مانـــده یادگــــار

من بــه پـــای خــود به دامـت آمـــدم

مـن مگـــر ز دست خــود کنــــم فــرار

تــا لبـــــم دگــــر نفــس نمــی رســد

نـــالـــه ام بـه گوش کس نمی رســد

می رسـی به کـــام دل که بشنـــوی

نـــالـــه ای ازیـــن قفــس نمی رســد


"استاد فریدون مشیری"



ثبت شده در پنج شنبه 91/12/24 ساعت 6:50 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت: ببخشید آقا! من می تونم یکم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری … گه می خوری تو و هفت جد آبادت … خجالت نمی کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین ادامه داد خیلی عذر می خوام، فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم ..

مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…


کمی تفکر و فشار به خود گناه محسوب نمیشود... وقتی بی ناموسی توی جامعه اسلامی (!!) مد شه، مطمئناً خیلی چیزها برای بودن ها افتخار میشه.. وقتی همه بوی لوازم آرایشی و پنکیک بگیرن، و خبر از رابطه فرهاد با مجنون، لیلی با شیرین!! به گوش برسه (گی و ... مهم نیست، الان حرف، حرف عاشقانه است!)، وقتی صیغه هم دلیلی واسه ثواب بعضی ها بشه، معلومه که باید بیایند و فریاد بزنند نسبت به سالها قبل، خیلی پیشرفت کرده ایم.. آره، شک داری؟! پیشرفت در ثواب و علم را میگویم!! آزادی را از کسی یاد بگیر که مادر صدایش میکنی، که هیچوقت نگفت بالای چشمت ابرو است، تا یاد بگیری گفتن حق خیلی وقته ممنوع شده!! آره برادرم! آره خواهر وطنی.. حقیقت تلخه، آره..


ثبت شده در پنج شنبه 91/12/24 ساعت 2:26 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

این روزها..

"انگار قصد جانم را کرده است.."

از چه میترساند مرا..

نمیدانم.....

دیگر نمیفهمم..

دیگر این روزها نه درک میشوم و نه درکی از تو دارم..

نمیفهمم..

"نه به آن بودن ها..

نه به این نبودن ها.."

که "آرزوی نبودن در بودن ها" از خدا بخواهد.. و حالا..

کدام عشق؟

"ترس از تنهایی را عشق ننام!!

زودتر از آنچه رویایت شود از یاد خواهم رفت.."

روزی به حرفم خواهی رسید..

حرفهای بی ارزشم را یادت نیست؟

میدانم، نیست..

دین شخصی ما "لذت" را حرام کرده است،

حتی، "لذت" با تو بودن..

دیگر منتظر روز موعدت هستم..!!

شاید حالم را تو درک کنی...

که فریاد بزنی.....

"فرصتی برای جبران بود.."

"فرصتی برای بودن.."

ندیدی شتر درب خانه ات را؟! فرصت را؟! کدام شانس؟!

حالا..

"شده اند حرفهای دلم، خدای خموش من..

فرصتی که بی ارزش تر از خودم برایت بود..

فرصتی برای کمی آغوش..

فرصتی برای اشک از شادی،

نه از غم.."

ندیدی.. زندگی ام را.. خستگی روزهای نبودنت، درد روزهای زندگی ام..

چه ها کشیدم که خفقان سهمم شد..

..

بس است، فقط ای دوست..

"صبر کن! قایقت جایی هم برای من دارد سهراب؟"

عجیب مشتاق نبودن شده ام..

"دیگر دلم برایت تنگ شده.. عادت هر روز، اعتیادی از جنس دلتنگی..

سهم من، آرزویم شد..

دستانش.........

نفسی نمانده...............

وقتی از کنار اولین قرارمان گذشتم..

کاش حالم را کمی میدید.."



ثبت شده در دوشنبه 91/12/21 ساعت 10:16 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


یـه چیـزی که هیـچ وقـت فکـرشُ نمـیکـردم..

کـه به ایـن زودی بهـش بـرسـم..

این بود که تـو این سـن بشینـمُ گـاهـی ناخودآگـاه..

نفسهـای عمیـق از تـه دل بکشـم...

واسـه کشیـدنـشون حـالا زود بود ... !!!!

خـــــیــــلی زود !!!


ثبت شده در دوشنبه 91/12/21 ساعت 11:43 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

درد شخصی..


با تمام وجود غمگینم..

مثله وقتی که زن نمی سازه

مثله وقتی که دوست می میره

مثله وقتی که تیم می بازه

با تمام وجود غمگینم

مثله اوقات تلخ تنهایی

با تمام وجود غمگینم..

دست و پاهامو با طناب نبند

ترک اعتیاد واقعا سخته

با تمام وجود غمگینم

مرگ جزیی از آرزوم شد..

بهتره شعرمو شروع کنم

باز سیگار من تموم شد..

با تمام وجود غمگینم

شادی ام مال سال ها قبله

چشم باز ،ایستاده می خوابم

مثله اسبی که توی اصطبله
 

با تمام وجود غمگینم

کشورم نفت به جهان میده

شهرونداش مثله سربازن

همه چی بوی پادگان میده

با تمام وجود غمگینم

تشنه ام مثله فیل بی خرطوم

رو سرابم دقیق شه چشمام

عاج من خرد می شه با باتوم
 

با تمام وجود غمگینم

حق آزادی انتزاعی شد

وای هفتاد میلیون مثله من

درد شخصی اجتماعی شد



ثبت شده در یکشنبه 91/12/20 ساعت 3:10 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏ انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.


ثبت شده در یکشنبه 91/12/20 ساعت 2:38 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گاهی اوقات خیلی "سخت" است..

    سخت است قلم در دست گرفتن ... "نوشتن"..

         سخت است، نقاب به چهره داشتن..

   سخت است، قسمت را بهانه کردن..

       "سخت است، حتی حرفت را نفهمد..

    سخت تر این است که حرفت را اشتباه بفهمد.."

                  حالا میفهمم.......

حالا میفهمم، که "خدا چه زجری میکشد.."

    وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیده اند،

             اشتباه هم فهمیده اند..

  سخت است..

        سخت است، حتی "قلم" در دستت هم شرمی .....

 سخت است "تحمل"....

   سخت است، قلم به اسمت برسد و بی صدا اشک بریزد..

                     ببخش خطاها را.. ببخش، "بگذر"..

             دیگر هزار سال شده است، "رفتنت"..

     عطر بودنت جا مانده است..

               و اشک.................... 

     جهنمی شده ای.. ای "سرنوشت"!...

     "تمام من انگار، دیگر تمام شد........."



ثبت شده در پنج شنبه 91/12/17 ساعت 10:36 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

هیچ قطاری از این اتاق نمی گذرد..!

من اینجا نشسته ام..

و با همین سیگار قطار می آفرینم..!

نمی شنوی؟!

سرم دارد "سوت" میکشد !..

پناهگاه جدیدم...

چهار حرف..


ثبت شده در پنج شنبه 91/12/17 ساعت 10:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

   1   2   3      >

Design By : AMiR _ 2014