سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی 91 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای، نرم نرمک پیش رفتم
 
در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

پیرمردی کور و فلج درگوشه ای

مادری مات و پریشان همچون پروانه ای

پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای

تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای


ثبت شده در دوشنبه 91/10/18 ساعت 8:55 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


ای سبز شدگان اسلــ . . . ــام !!!!!!! بشتابید....


بشتابید، بشتابید.... شما چوبهای آتشِ سوزان آزادی خواهید شد... بشتابید که حیثیت این مملکت در امتداد دو انگشت شرم زده شما خواهد بود!!!! نشانهء آزادی این مملکت.... نشانه آزادی فخر فروشان این چند وجب خاک، که شما قصد قسمتش را دارید، اما مگر نمیدانی...؟ این خاک خونخوار است، امثال فروغت را یک شبه بلعید.... شما که طبق رسومش جان خواهید داد، پس سر به زیر بیانداز ای گستاخ، خاموش باش، شعوری داشته باش..... با دو انگشت نه تو پیروز میشوی و نه دشمنان این دیارت!! حتی شهیـــد هم خوانده نمیشوی!! شهادت به نیت پروردگارت، نه آزادی بندگانش! این را که دیگر میدانی...


نانت کم بود یا آبت؟ چه شد؟ علمِ نداشته ات بیشتر شد ای دانشجوی فهیم؟؟ شعورت چه؟ قد کشیده ای و مغزت اندازه طفلی 10 ساله شیطنت دارد؟ این تفکر و شیطنت جایش در منحنی طناب دار است....میدانی؟ این هم نقشه بود، نقشه دشمنان خاکت، حتی فروختنت، که دار سکوتش را بشکند و بعد از گرفتن جانت دهانش از کفر بسته شود.... نفهمیدی ای فهیم؟ بشتاب برای دار ، بشتاب ای فروغ معاصرم...! خدایا آزادی خواهانت چقدر ساده اند، چقدر مانند حیوانی چهار پا بزرگ هستند، در خرییت!! ای دوست، روحت مقدس است، دلت شاد! خرمشهر را خدا آزاد کرد، تو چه چیزی را آزاد کردی؟ آزادی ات را؟؟؟ نکند فکر خدایی کرده ای؟؟ یا رهبریَت؟؟ چشمهایت باز نبودند؟ در انتخاب و آری ها؟! پس دگر خاموش باش، این داستان انتهایی ندارد، اگر هم داشته باشد آن جان بی ارزش توست که گرفته خواهد شد! دیگر قلاده ات را آویخته اند.... شاکر باش و زندگی ات را کن.. اگر مشکلی داری، بــرو، از این دیار اصیل بی اصالتت برو، کسی استقبالی برای بودنت نکرده، حتی خاکت........ برو برادرم، برو خواهرم.... برو و سنگین بمان...


ثبت شده در یکشنبه 91/10/17 ساعت 4:55 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

دیدی بهار را؟ آری ، تو !! دیدی بهار را ؟ یا بهای فروش بهارت را ؟ دیدی و ترس از امنیتت، لبهای سردت را بست؟ زیباست! سکوتت زیباست، سکوتم زیباست.. نکند تو هم مانند منی؟ نکند تو هم تمام سکوتت را گذاشته ای پای رضایت خداوند؟ که مردانش بهتر میدانند و سکوتت بهترین تدبیر زندگیت است.. فرقی نیست، منم مانند تو ، آری.. وقت میخواهد این بازی، ما فاقد قدرت و کلمه هستیم، بگذار بدوزند، کیسه های پر خود را، پول غرور و خونت را  ...



تمام امیدت آمدن منجی است و پایان فلاکت و روزهای بی خاطره ات!! سیاستت مقبول.. زیرا سیاست منم است ..

باید بیاید، تا زانوی اسبش غرق خون من و تو و امثال ما شود، خونم فدای اسبش! خون تو که والاترین مخلوقی، خون تو فدای اسبش، شعورت نمیرسد؟ او منجی است، باید چنین چیزی باشد، غیر از این گنگ است!! خدایا ببخش، کفر است، قلمم می لرزد..



اما سوالی است بی جواب !! چرا مقدور نیست تصور کنم در این دنیا برابری وجود دارد، چرا این توهم در من است؟ توهمی به اسم "برابری" !! حرف دینم، حرف دینت، حتی حرف یهود و زرتشت!! حرف امام و پیامبرم! برابر،گویند تمام مخلوقات که کمی شعور، بدون نژاد و مذهب و مرز، داشته باشند برابرند! غیر این بوده؟! بوده، سکوت علامت رضایت من و تو است.. برابری میخواهم نه آقای عالم! من سروری نمیخواهم! من روز موعودت را نمیخواهم !! من خدایم را میخواهم بدون جنگ و خونی، بدون پستی ها، بدون پستی هایم....... او بیاید و بیافتم به پایش که طلب چه چیز را کنم؟ بهشتی نسیه؟ تو؟ دنیایی که سهم فقرا و مومنین است؟ همه این ها "نقد" چند؟؟ خون بهایم چند؟ تو بیا و ثابت کن، این ها فکرای پوچ من است، بیا ثابت کن آقای من، بیا خون کافرم را قربانی اسبت کن، بیا ثابت کن که هستی، بیا دنیای فقرایت را عوض کن، آخه دلخوشی اینها تویی، توی گوششون مثل اذان خوانده شده، از همان روز آفرینش ما! بیا و ما را نجات ده، دگر ذهنم بیمار و رسوب کرده است، دست شفای موسی را میخواهم، آغوش امن مادرم را، حوای زندگی ام را! بیا که شیطان پیشتاز شده است، مردم نقابها خریده اند، بیا و آنها را با برق چشمانت بسپار به باد، تو خود میدانی، تو میدانی این حرفای سیاهم را، قلمی که کاغذها را به لجن کشید، قلمی که کفر گفت و جوابی نشنید، آری.. سهم من این است ، سهمم از تو!



این تقدیر را نمیفهمم، بمیرم و نبینم، بمیرم و نباشم، که خدایم از مخلوقش موشی آزمایشگاهی ساخته برای بهشت و جهنمی، ترس از آتشت، شادی برای حواریونت!! دنیای ما این ها را ندارد؟ بدون حرفی، با تمام مردهای دینت که در این زمان، تو و دینت را به بازی گرفته اند! این دین نیست، دینت هم تحریف شد، محدودیت بیشتر به آن شباهت دارد تا دین! خطرناک است، خدا قهر میکند برادرم! وعده تو جهنم است! من از این دین میترسم، با این تفاسیر من شیطانم، نه مخلوق شکرگذار تو! مردان دینت این را هم نفهمیدند، دیگر راه را بلد شده اند، خودشان................... برابری کجای این زندگی است؟ هرجای زندگی را سرک کشیده ام چیزی ندیدم، جز در خلقتت نه آینده آن!

خدایا، خدایی لایقت است، ببخش، ببخش گستاخیه بنده ات را، تو که بنده ات را میشناسی، تو برس به فریاد او، برس به او، اویی که باورش شده، در این دیار نمیشود... رسالتت شکر، کتابت شیرین، حرفایت نور دیدگان،اما من تو را میخواهم نه منجی روز کشتارت را.. مهلتت کافی است، یک عمـر! بدون منجی هم میشود به تو رسید... نمیشود؟ در این دیگر شکی ندارم!! حتی بخواهی می آیم، می آیم تا ثابت شود انسانم.. انسانی که روحت را دمیدی، مرسی از آفرینشت، از این مهربانیت، از این بخشش بی حدت، دوستت دارم...........
 

 


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 10:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

آقا ولم کن، من دیگه رای نمی دم. مگه زوره! من اصلاَ هیچ اعتمادی به بزها ندارم. چند بار سرمون کلاه میذارین.

اول که بزها سر کار اومدند ما فکر می کردیم بزها حیوانات قانعی هستند و به نون خشک هم راضی هستند. رفتیم یک آری توی همه پرسی گله گوسفند ها دادیم. من چه می دونستم! بز بزرگ و پیر به همه مون وعده کاه و یونجه مجانی، آب مجانی، برق مجانی، کوفت مجانی...داده بود.

فکر می کردیم توی طویله دراز می کشیم و پنج تا پامون رو! هوا می کنیم و تخت می خوابیم و ماه به ماه حقوق مون رو میدن. فقط خیالی باطل بود. اکثریت وضعشون بد نبود و پس اندازی داشتند و برای خودشون کمی دنبه ذخیره داشتند.

دلم از این گله خیلی پره. از کجاش بگم. از صبح تا شب فکر و ذهنشون فقط شکم و زیر شکمشونه، کار دیگه که ندارند. فقط این دو عامل باعث می شه که از جاشون تکون بخورند. هر غلطی هم می کنند می یان یواشکی به هم با افتخار تعریف می کنند!! اگه خوبه چرا یواشکی بیخ گوش هم میگین ولی اگه بـَده ، چرا اصلا انجامش میدین؟

فرایض و اصول مسخره ای دارند که بزها برای اونا تعریف کرده اند. اینجاش جالبه که این اصول فقط برای ما لازم الاجرایه و اونا با وعده های تو خالی و سر خرمنی سر ما رو کلاه میذارن و توی دنیای دیگه پاداش کارهای مثلا خوبمون رو میدن! نقد بی نقد همه اش نسیه! ولی خودشون هر جا که به نفعشون باشه این اصول رو با کلی آب و تاب و ظاهر سازی بیشتر رعایت می کنند ولی اگه جای دیگه با منافعشون درتناقض باشه خیلی راحت با کلاه شرعی دورش می زنند، به همین راحتی!!

واقعا مسخره است. یک روز همه شون جمع میشن یک جا کلی گریه می کنند و عزاداری می کنند. باز فرداش از دوباره خوشحالی می کنند و مثلا عید میشه و الکی خوش بازی در می یارن.

وقت جنگ و بدبختی هم که باشه، اولین گروه های فدایی بچه های ما هستند. کارهای سخت از قبیل سخنرانی و پشت جبهه بودن دست خودشونه و شهادت و از این قبیل پاداش ها که نسیه هست رو با کمال میل به ما تقدیم می کنند و از حق خودشون صرف نظر می کنند!

اصول زندگی که اونا تبلیغ می کنند دوری جستن از مادیات و مال و منال دنیایه. خب قبول ولی وقتی حساب بانکی و ملک و اموال اونا رو بفهمی مخت سوت می کشه. همیشه همین طور بوده هر چی بد بختی بوده مال گوسفندها بوده.

من نمیخوام گوسفند باشم...


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:58 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد..

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

دهنم رایحه روزه نمیداد که من

عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد

"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او

"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد

گفتم ای دل به خدا هست خدا منجی تو

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد..


"عالی پیام ملقب به هالو"


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:41 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی..


آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است..


آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت..


آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم..


آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم..


آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی..


آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است..


آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند..


آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد..


آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند..


آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم..


آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد..


آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان..


آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد..


آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم..


آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم..


آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد..


آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم..


آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد..


آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه ، دارو خرید ولی سلامتی نه ، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

 

"چارلی چاپلین"


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:12 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم ؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت...


ثبت شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 11:53 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده..


-------------♥---------♥-------------


5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه..


-------------♥---------♥-------------


6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر ..


-------------♥---------♥-------------


8 ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه..


-------------♥---------♥-------------


10 ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت..


-------------♥---------♥-------------


12 ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد..


-------------♥---------♥-------------


14 ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله..


-------------♥---------♥-------------


16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر آورد..


-------------♥---------♥-------------


18 ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه..


-------------♥---------♥-------------


21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه..
 


-------------♥---------♥-------------


25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته..

 

-------------♥---------♥-------------


30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره..


-------------♥---------♥-------------


40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره..



-------------♥---------♥-------------



50 ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت!


-------------♥---------♥--------------♥-------------♥---------♥-------------



تقدیم به پدرم! تقدیم به پدرم با این که مشکلات خیلی چیزها رو عوض کرد.. پدر، پدر بودن را فراموش کرد و حقیقتی شد روی کاغذهای بی ارزش، اما ثبت شد، خاطره ای رقم خورد! باید ساخت.. برج زیبای بی تفاوتی را ..!! باید ساخت، ما میتوانیم با این پشتکار، با این انگیزه، با تمام وجود!! روز موعود نزدیک است ، روز فتح گور و سپردن انسانیت به حَرمی دو متری.. زیباست! چه زیبا گفت پیر پارسای زندگیه پوچم:


از همان روزی که دست حضرت قابــیـــل
گشـت آلوده به خـون حضـرت هابــیـــــل
از همــــان روزی کــه فـــــرزنـــــــدان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشیـد
................... آدمیت مرد...................


این نیز بگذرد.. از ذهن فرسوده ام طلب بخشش دارم!

حتی نمیدانم تقصیر جامعه است که ارزشی برای کسی نگذاشته، یا شاید تقصیر گستاخیه من و یا شایدم بی ارزشی شخصیت و وهمی شگرف.. کمی نگاهی کنیم شاید خونی جوشید و سَری از این یخبندان بیرون آمد تا بفهمیم.. خسته کننده شده ای ، متوجهی؟ که تا گره ای پیش نیاید حتی نمیفهمی کسی را داری، کسی اندازه شوق پرنده ای برای پرواز تو را میخواهد و تو از درک عاجزی!حداقل خاطره ای شیرین به جا بگذار، نه رفع نیاز و...... فرصتها هم این بازی را یاد گرفتن، فرار از تو را !! شعاری بود که چنین مزمونی داشت: "تغییرات هم زیباست" اگر بفهمی! کپک از کپک بودن برگشت، انسان از انسانیت! ریاضیات آنقدر رضیت نکشیده بود در این معادلهء یک طرفه!!

در نهایت فقط یک کلمه و  چهار حرف.. عادت!!! بشر زاده عادت !!! بشمار روزای پست و بی نتیجه خود را.. ماشین هوشمند! آری.. این رابطه ها کلمه ای را به دوش گرفته اند و حتی سبکی هم میکنند، "نیاز و نیاز و نیاز.." ، نیاز به پست بودن! سو به جهنم و آغوشی باز از آن! غلام حلقه به گوشی... غلام نیاز !!

این است سرزمین زیبای من، این است تاریخچه معاصر زندگی و زندگانی من ، خاطراتی از این کهن!

والسلام...  



ثبت شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 8:12 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!


ثبت شده در دوشنبه 91/10/11 ساعت 6:28 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

     سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت          

              
                         سرها در گریبان است


      کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را        

    
              نگه جز پیش پا را دید، نتواند،


             که ره تاریک و لغزان است.                   


                            و گر دست محبت سوی کس یازی،


                  به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛          

    
                              که سرما سخت سوزان است.


                    نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.       


                  چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.


                  نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم            


                            ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟


           مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!             


               هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی.


      دمت گرم و سرت خوش باد!                   


             سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!


          منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.      


      منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.


            نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.                   

 
                 بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.


      حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.


           تگرگی نیست، مرگی نیست.


              صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.


            من امشب آمدستم وام بگزارم.


                    حسابت را کنار جام بگذارم.  


      چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟


   فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.         


  حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.


         و قندیل سپهر تنگ میدان؛ مرده یا زنده،                        


           به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است.


                 حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.       


          سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.


                         هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،    


           نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،


             درختان اسکلت های بلور آجین،             


               زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،


                             غبار آلود مهر و ماه،


                                        زمستان است...


ثبت شده در دوشنبه 91/10/11 ساعت 6:2 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3   4      >

Design By : AMiR _ 2014