سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی 91 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


 

برو ای دوست برو!


برو ای دختر پالان محبت بر دوش!


دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...


من دگر سیرم... سیر!...


به خدا سیرم از این عشق دو پهلوی پست!


تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست!

کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!


کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!


گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،


زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف


آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!


دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!


دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!


دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:


ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان


تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان


چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان


«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!


دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!


شعله ی آتش «شیرین» شکن «فرهاد» است!


حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد


که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،


حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز


پایمال هوسی هزره و آنی کردم!


در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟


دل به من دادی؟نیست؟


صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!


دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!


هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!


ببرش دور ... ببر!


ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر..



ثبت شده در دوشنبه 91/10/11 ساعت 5:51 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


1. آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

2. قبل از جواب دادن فکر کن

3. هیچکس را تمسخر مکن

4. نه به راست و نه به دروغ قسم مخور

5. خود برای خود، زن انتخاب کن

6. به ضرر و دشمنی کسی راضی مشو

7. تا حدی که می توانی، از مال خود داد و دهش نما

8. کسی را فریب مده تا دردمند نشوی

9. از هرکس و هرچیز مطمئن مباش

10. فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

 11. بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

12. سپاس دار باش تا لایق نیکی باشی

13. با مردم یگانه باش تا محرم و مشهور شوی

14. راستگو باش تا استقامت داشته باشی

15. متواضع باش تا دوست بسیار داشته باشی

16. دوست بسیار داشته باش تا معروف باشی

17. معروف باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

18. دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

19. مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتی شوی

20. سخی و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

21. روح خود را به خشم و کین آلوده مساز

22. هرگز ترشرو و بدخو مباش

23. در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

24. اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

25. دورو و سخن چین مباش و نزدیک دروغگو منشین

26. چالاک باش تا هوشیار باشی

27. سحر خیز باش تا کار خود را به نیکی به انجام رسانی

28. اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

29. با هیچکس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

30. مغرور و خودپسند مباش، زیرا انسان چون مشک پرباد است و اگر باد آن خالی شود چیزی باقی نمی ماند


ثبت شده در پنج شنبه 91/10/7 ساعت 11:33 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.

او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.

اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم !

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت..

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید..

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد، میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت، عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت، زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت، پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند، سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند، زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان.

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود:

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.


ثبت شده در پنج شنبه 91/10/7 ساعت 11:26 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

به خیلیها میگیم "دوست"…

به هرکسی که بتونیم باهاش بیشتر از یه سلام و یه حال و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.

خیلی از این "دوست"ها، دوست نیستن.

همکارن، همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان

"دوست" اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.

اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.

اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی.

اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر کنی.

که اگه دلت گرفت بهش میگی "دلم گریه میخواد!"

اونیه که دستت رو میگیره و میگه "میفهمم".

که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی.

اونیه که سر زده خراب میشی سرش.

نمیگی شاید آمادگی نداشته باشه.

چون مهم نیست.

نه برای اون نه برای تو.

حتی اگر خونه ش خیلی کثیف باشه.

یا سرش خیلی شلوغ باشه.

چون همیشه برای تو وقت داره.

دوست اونیه که همیشه برات گزینهء اوله.

اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.

تحقیرت نمیکنه. بهت نمیخنده…

بقیه یا همکارن، یا همکلاسین، یا فامیل دورن، یا همسایه، یا یه آشنان

همهء اینا رو گفتم که بگم آدما عوض میشن...



ثبت شده در سه شنبه 91/10/5 ساعت 1:3 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

ببین کوچولو، توی زندگی آدم بزرگ ها چیزهایی هست که توضیح دادنشون به کوچولوهایی مثل تو خیلی سخته و حتی اگه توضیحشون هم بدی تو نمی فهمی..


تو نمی فهمی که وقتی ما قراره یه اجلاس تو تهرون داشته باشیم مجبوریم دویست تا بنز ضد گلوله بخریم که می شه دویست میلیارد تومن و سه هزار و پونصد تا اتاق برای مهمونامون کرایه کنیم و دیگه پولی نمی مونه که برای تو اتاق اجاره کنیم پس تو فعلن توی چادر بخواب.

تو اصلن می دونی دویست میلیارد چند تا صفر داره کوچولو؟


تو نمی فهمی که سیاست خارجی خیلی برامون مهمه و وقت نداریم بیایم برای تو پیام بدیم. وقتی بشار اسد داره می ره پایین دیگه ما وقت نداریم به فکر تو کوچولو باشیم..


تو نمی فهمی که چقدر ما آدم بزرگ ها زیارت رو دوست داریم و می خوایم به خدا نزدیک بشیم و وقتی برای سر کردن با تو نداریم..


تو نمی فهمی که ما برای این که توی آمریکای جنوبی حیاط خلوت داشته باشیم نمی تونیم برای تو خونه بسازیم..


آره آره می دونم بابا و مامانت مردن اما از اونا مهم تر برادران ما توی لبنان هستند که باید فعلن به اونا برسیم چون تو نمی فهمی این چیزا رو..


تو این چیزا رو نمی فهمی چون کوچولویی..


شاید یه روزی برات بگم کوچولو اما تو الان نمی فهمی..


ثبت شده در دوشنبه 91/10/4 ساعت 1:34 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم.
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود.
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می کرد
بلند گفتم : - سلاممممم ...
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن .... هه , نمی دونستن که .
توی دلم یه نفر می خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا... مهمونه ... حس می کنم که دنیا مال منه ...خب آره دیگه دنیا مال من می شه ...
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد ... لبخند ... همینطور نگاش می کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم ... چه به موقع اومدی ...
دسته گلو دادم بهش ...
- وایییییی ... چقد اینا خوشگله ...
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می کنم
- آی ... من حسودیم میشه ها ... بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم ... به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا ... نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه ... تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود ... کوچه ای که توش قدم می زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد ...
- راستی گفتی یه چیز مهم می خوای بهم بگی ؟ ... می گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره ... یه چیز خیلی مهم ... بریم اونجا ...
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم ...
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می کرد .
- خب ؟
اممم راستش ...
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت ها قبل شریک زندگی خودم می دونستم و حالا فقط می خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه ... فقط ...
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می کنی ؟
رنگش پرید ... این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم ...
- دنیا خواهش می کنم حرف بزن ... حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می کرد و در مقابل تلاش من که سعی می کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می کرد .
کلافه شدم ... فکرم اصلا کار نمی کرد
با خودم گفتم خدایا باز می خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم ... فکر می کنم داد زدم :
- دنیا ... خواهش می کنم بس کن .. خواهش می کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص ... شبیه التماس بود
- منو ببخش ... خواهش می .. کنم ...
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت ... چی شده .. چرا حرف نمی زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می شدم
- من .. من ....
- تو چی؟ خواهش می کنم بگو ... تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می کرد گفت :
- من یه چیزایی رو ... یه چیزایی رو به تو نگفتم ...
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ ها از واقعیت های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت ... یه سرنوشت شوم ... توی گوشم پیچ و تاب می خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می شد همونجا مثه آدمی که از خواب می پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می کنه می شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می کنی ؟

نشستم کنارش
- به من نگاه کن...
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می کرد ... منو ببخش .. منو ببخش
- بگو ... بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم ... ولی ... ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی نباشه
- نمی تونم ... نمی تونم ...
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو ... می تونی بفهمی من دارم چی می کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می کنه
....

نمی دونم ...

هیچی یادم نیست...

تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه های شدیدش گفت
هیچی نمی فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه ... اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم ... و یه بچه .. می خواستم بهت بگم .. ولی .... ولی می ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی که یهو فلج می شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه های خلوت من و دنیا ... عشقبازیهامون ... خنده های دنیا .و..و..و... مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می اومد:
- من اونا رو دوست ندارم ... هیچکدومشونو .... قبل از اینکه با تو آشنا بشم ... دو بار ... دو بار خودکشی کردم ... تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام ... من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم ... دوستت دارم ... و ...
زیر لب گفتم :
- خفه شو ...

صدام ضعیف و مرده بود ... و سرد ... صدای خودمو نمی شناختم ... و دنیا هم صدامو نشنید ...
- اون منو طلاق نمی ده ... می گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم ... من تو رو دوست دارم ...
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :

- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد ... خشکش زد
دستام می لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو ...
نمی تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم ... هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی ... حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم ... گم بشم .. قاطی آدمای دیگه ... بوی تعفن می دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت ... کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می کردم
و من ... تموم مدت .. با اون ...
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود
...
دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی بود
ترس از تموم آدم
از تموم دوست داشتن
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت های تلخه
دنیایی که ..
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .


ثبت شده در دوشنبه 91/10/4 ساعت 12:57 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد


بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد


ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ


همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد


دهنم رایحه روزه نمیداد که من


عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد


حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را


ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد


یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی


گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد


همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین


سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد


"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او


"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد


مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟


من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد


تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست


من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد


مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید


فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد


خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون


پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد


گفتم ای دل به خدا هست خدا منجی تو


تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد



ثبت شده در یکشنبه 91/10/3 ساعت 2:18 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

♥ To fall in love
 

♥ عاشق شدن ♥

 

 
To laugh until it hurts your stomach

.آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
 


To find mails by the thousands when you return from a
vacation
 

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری

 


To go for a vacation to some pretty place.
 

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
 


To listen to your favorite song in the radio.
 

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
 


To go to bed and to listen while it rains outside.
 

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
 


To leave the Shower and find that
the towel is warm
 

از حموم که اومدی بیرون ببینی حوله ات گرمه !
 


To clear your last exam.
 

آخرین امتحانت رو پاس کنی
 


To receive a call from someone, you dont see a
lot, but you want to.
 

کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه

 


To find money in a pant that you havent used
since last year.
 

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی

 


To laugh at yourself looking at mirror, making
faces.
 

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی !!!


 
Calls at midnight that last for hours.
 

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه

 


To laugh without a reason.
 

بدون دلیل بخندی
 


To accidentally hear somebody say something good
about you.
 

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه

 


To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
 

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !

 


To hear a song that makes you remember a special
person.
 

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره

 


To be part of a team.
 

عضو یک تیم باشی
 


To watch the sunset from the hill top.
 

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی


 
To make new friends.
 

دوستای جدید پیدا کنی
 


To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.
 

وقتی "اونو" میبینی دلت هری
بریزه پایین !

 


To pass time with
your best friends.
 

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
 


To see people that you like, feeling happy
 

.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
 


See an old friend again and to feel that the things
have not changed.
 

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده

 


To take an evening walk along the beach.

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
 


To have somebody tell you that he/she loves you.
 

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


 
remembering stupid
things done with stupid friends.
To laugh .......laugh. ........and laugh ......
 

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و ....... باز هم بخندی

 


These are the best moments of life....
 

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند



Let us learn to cherish them.
 

قدرشون رو بدونیم
 


"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
 

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد
نه مشکلی که باید حلش کرد...

 

"چارلی چاپلین"


ثبت شده در شنبه 91/10/2 ساعت 8:32 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

♥ To fall in love ♥

♥ عاشق شدن ♥


 
To laugh until it hurts your stomach

.آنقدر بخندی که دلت درد بگیره


 
To find mails by the thousands when you return from a vacation

بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی
هزار تا نامه داری


 
To go for a vacation to some pretty place.

برای مسافرت به یک جای خوشگل بری


 
To listen to your favorite song in the radio.

به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی


 
To go to bed and to listen while it rains outside.

به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی


 
To leave the Shower and find that
the towel is warm

از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !


 
To clear your last exam.

آخرین امتحانت رو پاس کنی


 
To receive a call from someone, you dont see a
lot, but you want to.

کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت
می خواد ببینیش بهت تلفن کنه


 
To find money in a pant that you havent used
since last year.

توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده
نمی کردی پول پیدا کنی


 
To laugh at yourself looking at mirror, making
faces.

برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و
بهش بخندی
!!!


 
Calls at midnight that last for hours.

تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم
طول بکشه


 
To laugh without a reason.

بدون دلیل بخندی


 
To accidentally hear somebody say something good
about you.

بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره
از شما تعریف می کنه


 
To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.

از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه
هم می تونی بخوابی !


 
To hear a song that makes you remember a special
person.

آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما
می یاره


 
To be part of a team.

عضو یک تیم باشی


 
To watch the sunset from the hill top.

از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی


 
To make new friends.

دوستای جدید پیدا کنی


 
To feel butterflies!
In the stomach every time
that you see that person.

وقتی "اونو" میبینی دلت هری
بریزه پایین !


 
To pass time with
your best friends.

لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی


 
To see people that you like, feeling happy

.کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی


 
See an old friend again and to feel that the things
have not changed.

یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و
ببینید که فرقی نکرده


 
To take an evening walk along the beach.

عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی


 
To have somebody tell you that he/she loves you.

یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره


 
remembering stupid
things done with stupid friends.
To laugh .......laugh. ........and laugh ......

یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای
احمقانه ای کردند و بخندی
و بخندی و ....... باز هم بخندی


 
These are the best moments of life....

اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند


Let us learn to cherish them.

قدرشون رو بدونیم


 
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"

زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد
نه مشکلی که باید حلش کرد

 

 

"چارلی چاپلین"


ثبت شده در شنبه 91/10/2 ساعت 8:31 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

آموخته ام که ...

با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید

ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه ،

دارو خرید ولی سلامتی نه ،

خانه خرید ولی زندگی نه و

بالاخره ، می توان

قلب

خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی

به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

 

"چارلی چاپلین"


ثبت شده در جمعه 91/10/1 ساعت 5:17 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3   4      >

Design By : AMiR _ 2014