سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرداد 92 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید: "پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد،

در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد."

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام، ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم!

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،

گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.

مادرم می گوید: "سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه تقدیر نوشته اند."

او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند

به من نشان می دهد.

ولی من می گویم: "این ستاره ی من نیست."

من در حاشیه به دنیا آمدم، در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه زباله ها گشته ام

تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند: "جا نداریم."

مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: "آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!"

من در حاشیه روز، به مدرسه ی شبانه می روم.

در حاشیه کلاس می نشینم.

در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،

چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.

من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.

من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم،

تابستان کار می کنم و در حاشیه کار، زندگی می کنم.

من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.

مثلا کلمه "تعطیلات" و "تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.

از پدرم هم پرسیدم ولی سواد نداشت!

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در حاشیه زمین زندگی می کنم.

من در مدسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.

اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم، پس چطور پایم نمی لغزد

و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم: "حاشیه یعنی چه؟"

گفت:"حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب،

مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛

یا مثل حاشیه شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند."

من گفتم: "مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟"

معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.

به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفش ها؛

در حاشیه جلسه قرآن، قرآن خواندن را یاد گرفته ام.

قرآن کتاب خوبی است. قرآن ما حاشیه ندارد. هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند.

اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند،

آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوبند.

من قرآن را دوست دارم، خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.


"قیصر امین پور"


ثبت شده در دوشنبه 92/5/14 ساعت 10:36 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

LOve

 

لمس کن کلمـــاتی را

که بــرایت مینـویسـم

تــا بخــوانی ..

و بفهمی چقـــدر جــایت خالیــست ..

تــــا بــــدانی نبــودنت آزارم میــدهد ..

لمس کن نـوشتــــه هــــایی را

که لمس نـاشــدنی ست ..

که از قلبــم بــر کاغذ میچکــد ..

لمس کن گونــه هــایم را ..

که خیس اشک است

لمس کن لحظــه هـــایم را ..

لمس کن این بــا تو نبـــودن هـــا را

لمس کن ..

دوستت دارم ای بهتریـــن بهـــانـــه ام ..


ثبت شده در پنج شنبه 92/5/10 ساعت 9:25 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تسبیحی بـافتـه ام ..

نه از سنگ ..

نه از چوب ..

نه از مروارید ..

بلور اشک هایــم را به نخ کشیــده ام

تا برایت دعا کنم هر آنچه آرزو داری !!

نفرینت نمیکنم ..

از میــان دعاهــایـم هم حـذفت نمیکنــم ..

.......

خـدایــا یـــادتـــه .. ؟

دستشو گرفتم آوردم پیشت ..

گفتــم؛ من فقط اینــو میخـــوام ..

گفتی: این کمه بهتر از اینو برات گذاشتم کنار ..

پامو کوبیدم زمین و گفتم

همینــو میخـــوام ..

گفتی آخه نمیشه؛ قــول اینــو به یکی دیگــه دادم ..


ثبت شده در دوشنبه 92/5/7 ساعت 2:43 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

از خـدا ، جـز خـدا نباید خواست ..

التماس دعا در این شبهای عزیز ..


 

"گیله مرد - رزصورتی"


ثبت شده در یکشنبه 92/5/6 ساعت 8:41 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملی اوراق قرضه بخرند.

هیچکدام از تجار بازار، حاضر به اینکار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که میخواهی از بازار پول قرض کنی؟ من حاضرم در بانک ملی سرمایه گذاری کنم ..

و به این ترتیب بانک ملی با پول خانم فخرالدوله تأسیس شد.

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد، قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجهی نمی توانست مغازه اش را ببندد.

روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی میگذشت که متوجه شد مغازه ای بسته است.

ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند.

شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم، امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.

شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حق با عرق فروش ارمنی است.

آن وقت رضاشاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:

" در این مملکت یک مرد واقعی داریم آن هم خانم فخرالدوله است و یک مسلمان واقعی آن هم قاراپط ارمنی است "..


ثبت شده در جمعه 92/5/4 ساعت 11:9 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2      

Design By : AMiR _ 2014