سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهمن 91 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


به یک زن احترام بگذارید، چون:

میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید...

میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید...

میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید...

میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید...

میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید...

میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید...

میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید...

با این حال او محکم و استوار نیز هست...

قلبش بسیار لطیف، فریبنده، ملیح، بخشنده و سرکش است…

او یک زن است… و زندگی!!

به راستی زن با مرد برابر نیست؟!

نمیدانم! شاید شما راست میگوئید که برابر نیست!!

اما...... به گمانم زن بیشتر از برابر است! ....

 


ثبت شده در پنج شنبه 91/11/19 ساعت 9:0 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

میترسم از تنهـایــی...

از کـوچه های خـلوت...

از زندگـــی سوت و کــور...

مـن مـتنفـرم از تنهـایـــی...

مـن میتـرسم از دست بــدهـم عشقـم را...

میتـرسـم از سیاهـــی...

مـن میتـرسـم صدای نفسهــایـم را بشنـوم میتـرسـم از صدای قـلبـم...

میتـرسـم روزی سـخنـــی نباشـد بیـن مـا...

امــا...!

امـا خـلوت دلـم را دوست دارم...

آرامـش بــی انتهــا و سکـوت در قـلبــم را دوست دارم...

تو را دوست میدارم... بی نهایت...


ثبت شده در چهارشنبه 91/11/18 ساعت 10:23 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


پیراهنی چروک؛ به رغم اطو شدن..

شلوار پاره پاره بعد از رفو شدن

جوراب نخ نما شده و کفش قیصری

در ویترین کامل بی آبرو شدن

دریاچه های خشک شده، بیشه های شور

در باتلاق ذره به ذره فرو شدن

از فتق تا تومور، به دلیل مراقبه !!!

با دردها بیشتری رو به رو شدن

از شاهنامه همنفسی با شغادها*

از مثنوی حدیث کنیز و کدو شدن

در چاه نامه ریختن از فرط بی کسی

تا بغض روی بغض وَبال گلو شدن

در مرغذار باد نمی آید، این تویی

باد از شکم مساوی با بی وضو شدن

سرباز زیر صفر - پُر از ادعای پوچ -

مهمانی مداوم "جشن پتو" شدن

تجلیل از مفاخر فرهنگی عبوس

موی دماغ منزوی و شاملو شدن

هم همسران ادد شده توی فیسبوک

هم عقد آسمانی دخنر عمو شدن

شیری بدون یال و بدون دم و شکم

در ذهن کودکان پس از ما لولو شدن

آن روزها خوب وطن این چنین نبود

ایران پنج حرفی من این چنین نبود..

 

*شغاد: پسر زال


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 5:3 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


سیگارم چه خوب درک می کند مرا ...

وای که چه زیبا کام میدهد, این نو عروس هر شب تنهایی هایم ...

.. .. لباس سپیدش را تا صبح برایم می سوزاند ...

و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم ...

.. چه لذتی می بریم از این همخوابگی ...

او از جان مایه می گذارد و .. من از عمر ...

هر دو می سوزیم به پای هم ...

من و سیگارم ...


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 3:25 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

خـدایـا چـقـدر مـی گـیـری ... !!

کـه بـگـذاری شـب اول قـبـر قـبـل از ایـنـکـه تـو ازم سـوال کـنـی ، مـن یـه چـیـزایـی ازت بـپـرسـم؟

خدایا! کاش اعتراف کنی جهنمی در کار نیست.

برای ما همین روزهای برزخی زمینی کافیست......

خـــدایــا گـــنـاهــم را . . . نـمــی دانــم ! تـــقـاصــــم را . . . ســــبــک تـــر کـــن ......!

 


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 3:22 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر کوچه مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!


ثبت شده در دوشنبه 91/11/16 ساعت 8:14 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

           دلم کوچک است ...


                      کوچکتر از باغچه پشت پنجره ...


        ولی آنقدر جا دارد که برای دوستی که دوستش دارم ؛


                                    نیمکتی بگذارم ؛ تا همیشه ...

 

 



ثبت شده در دوشنبه 91/11/16 ساعت 8:8 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

       

           حقیقت دارد.....

                   کافی است چمدانهایت را ببندی.....

        همه حاضر میشوند برای از یاد بردنت.....

                                 و آنکه دوستش داری زودتر.....

 

 


ثبت شده در جمعه 91/11/13 ساعت 2:59 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم، سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم… ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست… اولاش نمی خواستیم بدونیم… با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه… بچه می خوایم چی کار؟… در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت… اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟… فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم، خیلی سریع بهش گفتم من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم… علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟ گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟ برگشت… زل زد به چشام… گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه…

گفت: موافقم… فردا میریم… و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید… اگه واقعا عیب از من بود چی؟ سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه… هم من هم اون… هر دو آزمایش دادیم… بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید… اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید… با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم… دستام مثل بید می لرزید… داخل آزمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود… اما کنجکاو… ازم پرسید جوابو گرفتی؟ منم زدم زیر گریه… فهمید که مشکل از منه… اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی… روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد… تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم: علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز، مگه گناهم چیه؟… من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود… چشام پر اشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟ گفت: آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم… اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت… منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم، لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم… احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی… چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم… دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم… وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه… باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم… امضا… مهناز!


ثبت شده در پنج شنبه 91/11/12 ساعت 12:29 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تولد:


تولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی

تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی

تو هم ای آتش شهوت شر بر پا نمی کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی

به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی

از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

من زاده ی شهوت شبی چرکینم

در مذهب عشق، کافری بی دینم

آثار شب زفاف کامی است پلید

خونی که فسرده در دل خونینم

من اشک سکوت مرده در فریادم

داد ای سر و پا شکسته، در بی دادم

این ها همه هیچ ... ای خدای شب عشق

نام شب عشق را که برد از یادم؟


ثبت شده در سه شنبه 91/11/10 ساعت 1:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3      >

Design By : AMiR _ 2014