سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قدردان پدر.. (دلنوشته) - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده..


-------------♥---------♥-------------


5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه..


-------------♥---------♥-------------


6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر ..


-------------♥---------♥-------------


8 ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه..


-------------♥---------♥-------------


10 ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت..


-------------♥---------♥-------------


12 ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد..


-------------♥---------♥-------------


14 ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله..


-------------♥---------♥-------------


16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر آورد..


-------------♥---------♥-------------


18 ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه..


-------------♥---------♥-------------


21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه..
 


-------------♥---------♥-------------


25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته..

 

-------------♥---------♥-------------


30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره..


-------------♥---------♥-------------


40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره..



-------------♥---------♥-------------



50 ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت!


-------------♥---------♥--------------♥-------------♥---------♥-------------



تقدیم به پدرم! تقدیم به پدرم با این که مشکلات خیلی چیزها رو عوض کرد.. پدر، پدر بودن را فراموش کرد و حقیقتی شد روی کاغذهای بی ارزش، اما ثبت شد، خاطره ای رقم خورد! باید ساخت.. برج زیبای بی تفاوتی را ..!! باید ساخت، ما میتوانیم با این پشتکار، با این انگیزه، با تمام وجود!! روز موعود نزدیک است ، روز فتح گور و سپردن انسانیت به حَرمی دو متری.. زیباست! چه زیبا گفت پیر پارسای زندگیه پوچم:


از همان روزی که دست حضرت قابــیـــل
گشـت آلوده به خـون حضـرت هابــیـــــل
از همــــان روزی کــه فـــــرزنـــــــدان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشیـد
................... آدمیت مرد...................


این نیز بگذرد.. از ذهن فرسوده ام طلب بخشش دارم!

حتی نمیدانم تقصیر جامعه است که ارزشی برای کسی نگذاشته، یا شاید تقصیر گستاخیه من و یا شایدم بی ارزشی شخصیت و وهمی شگرف.. کمی نگاهی کنیم شاید خونی جوشید و سَری از این یخبندان بیرون آمد تا بفهمیم.. خسته کننده شده ای ، متوجهی؟ که تا گره ای پیش نیاید حتی نمیفهمی کسی را داری، کسی اندازه شوق پرنده ای برای پرواز تو را میخواهد و تو از درک عاجزی!حداقل خاطره ای شیرین به جا بگذار، نه رفع نیاز و...... فرصتها هم این بازی را یاد گرفتن، فرار از تو را !! شعاری بود که چنین مزمونی داشت: "تغییرات هم زیباست" اگر بفهمی! کپک از کپک بودن برگشت، انسان از انسانیت! ریاضیات آنقدر رضیت نکشیده بود در این معادلهء یک طرفه!!

در نهایت فقط یک کلمه و  چهار حرف.. عادت!!! بشر زاده عادت !!! بشمار روزای پست و بی نتیجه خود را.. ماشین هوشمند! آری.. این رابطه ها کلمه ای را به دوش گرفته اند و حتی سبکی هم میکنند، "نیاز و نیاز و نیاز.." ، نیاز به پست بودن! سو به جهنم و آغوشی باز از آن! غلام حلقه به گوشی... غلام نیاز !!

این است سرزمین زیبای من، این است تاریخچه معاصر زندگی و زندگانی من ، خاطراتی از این کهن!

والسلام...  



ثبت شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 8:12 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


Design By : AMiR _ 2014