سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نابودگر عشق.. - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


کنار خیابون ایستاده بود تنها ، بدون چتر ، اشاره کرد مستقیم ...

جلوی پاش ترمز کردم ، در عقب رو باز کرد و نشست، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها!

- ممنون

- خواهش می کنم... حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین، یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه، و اون لحظه، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد، نفسم حبس شد، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز!

- چیزی شده ؟ چشمامو از نگاهش دزدیدم!

- نه .. ببخشید، خودش بود، شک نکردم، خودش بود بعد از ده سال ، بعد از ده سال.... خودش بود. با همون چشم های درشت آهویی، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب، با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک میزد، خودش بود. نبضم تند شده بود، عرق سردی نشست روی تنم، دیگه حواسم به هیچ چی نبود، می ترسیدم دوباره نگاهش کنم، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم، دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن، برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن، بارون بود و بارون..

پرسید : - مسیرتون کجاست ؟ گلوم خشک شده بود، سعی کردم چیزی بگم اما نمیشد، با دست اشاره کردم.. مستقیم. گفت: من میرم خیابون بهار، مسیرتون می خوره؟ به آینه نگاه نکردم، سرمو تکون دادم، صدای خودش بود، صدای قشنگ خودش بود، قطره اشکم چکید، چکید و چکید، گرم بود، داغ بود، حکایت از یک داستان پرغصه داشت، به چشمام جرات دادم، از پشت پرده اشک دوباره دیدمش، داشت خیابونو نگاه میکرد، دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود، به تعبیر من، با حالت متعجبانه، چشماش مثل چشم بچه ها پر از سوال، سرعت ماشینو کم کردم، بغض بد جور توی گلوم می تپید، روسریش، مثل همیشه که حواسش نبود، سر خورده بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود، خاطره ها، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند، از جلو چشمام عبور می کرد، به خدا خودش بود، به چشمای خودم نگاه کردم، سرخ بود و خیس، خدا کنه منو نشناسه، اگه بشناسم چی میشه، آخه اینجا چیکار می کنه؟! یعنی تنهاست؟ ازدواج نکرده؟ ازدواج کرده؟ طلاق گرفته؟ بچه نداره؟ خدای من... خدای من.... با لبش بازی می کرد، مثل اونوقتا، که من مدام بهش میگفتم، اینقده پوست لبتو نکن دختر، حیف این لبای قشنگت نیست؟ و اون، با همون شیطنت خاص خودش، میخندید، لج می کرد، به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد، توی چشم من، همون دختر بیست و هفت ساله بود، با همون بچه گیای خودش، با همون خوشگلیای خودش.... زمان به سرعت میگذشت، قطره های اشک من انگار پایان نداشت، بارون هم لجبازتر از همیشه، پشت چراغ قرمز ترمز کردم، به ساعتش نگاه کرد، روسریشو مرتب کرد، به ناخناش نگاه کردم، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست، دلم میخواست فریاد بکشم، بغض داشت خفم میکرد، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و میریخت روی لباسم، زیر بارون نرفته بودم اما.. خیس بودم، خیس ِ خیس... چیکار باید می کردم، بهش بگم؟ بهش بگم منم کی ام؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم؟ دستامو بذارم روی گونه هاش؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه، مگه میشه منو نشناسه، نه.. اینکارو نمی تونم بکنم، میترسم، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب میکرد، توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و... نبود، بود، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت، بود، پر رنگ تر از خود اون چیز، زیباتر از خود اون چیز، تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود، یه جور شیدایی بود، خل بودم دیگه، نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم، عاشقی کنم براش، میگفت: بهت نیاز دارم... ساکت می موندم، میگفت: بیا پیشم، میگفتم: میام... اما نرفتم، زمان برای من کند میگذشت و برای اون تندتر از همیشه، دلم می خواست بسوزم، شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد، قصه عشق من افسانه شد و معشوق من، از دستم پرید، مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت. صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد، چراغ سبز شده بود، آهسته حرکت کردم، چشام چسبید روی آینه، حریصانه نگاهش کردم، حریصانه و بی تاب، چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن، آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه، یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد، هر دو روی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم، و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش، چشم در چشم، نگاهم می کرد، تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم، چشماش عاشقانه و مادرانه، با چشم های من مهربون بود. شقیقه هام می سوخت، احساس میکردم هر لحظه ممکنه سکته کنم، قلبم عجیب تند می زد، تندتر از همیشه، تندتر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد

- همینجا پیاد میشم. پام چسبید روی ترمز، چشمامو بستم!

- بفرمایین... دستشو آورده بود جلو، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش، قلبم ایستاد، با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم...

- لازم نیست ..

- نه خواهش می کنم... پولو گذاشت روی صندلی جلو... صدای باز شدن در اومد و بعد... بسته شدنش. خشکم زده بود، حتی نمیتونستم سرمو تکون بدم. برای چند لحظه همونطور موندم، یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم، تصمیم خودم گرفته بودم برای صدا کردنش، برای فریاد کردنش، برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال، دیدمش... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود، و... دختر بچه ای که زیر چتر ایستاده بود. صدا توی گلوم شکست... اسمش گره خورد با بغضم و ترکید. قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد. رفت، رفتند توی خیابون بهار، سه نفری، زیر چتر باز... دختر کوچولو دستشو گرفته بود، صدای خنده شون از دور می اومد... سر خوردم روی زمین خیس، صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد... مثل بچه ها زار زدم... زار زدم... منو بارون...، زار زدیم، اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن، به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین، بوی عطرش ماشینو پر کرده بود، هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم... بوی عطر خودش بود، بوی تنش، بوی دستش، بعد از ده سال، دوباره از دستش دادم، این بار پررنگ تر، دردناک تر، برای همیشه... یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من؟ نه... عاشق تر شده بودم، عاشق تر و دیوانه تر... چه کردی با من تو... چه کردی... بارون لجبازانه تر می بارید، خیابان بهار، آبی بود. آبی تر از همیشه...


ثبت شده در چهارشنبه 91/10/27 ساعت 2:48 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


Design By : AMiR _ 2014