سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روزها.... (1) - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


« به نام خدای بنام »


این روزها....

روزها از پس هم گذشت، بیهوده، بی دلیل، بی حرف.. ثانیه ها، روزهای زندگی ام را بی نتیجه ترک می کردند... گفتم بگذار بگذرند، بگذار فراموش شوند.... بگذار دلیلی دیگر باقی نماند.. بگذار بگذرند.... با تمام این ها نشد.... ترسی در دل جای ماند... مانند زخمی کهنه روحم را چنگ می انداخت.... آنقدر که از نوشتن عبور لحظه ها، حتی تماشایشان مایوس شده بودم.... دیگر از این قلم هم ترس داشتم.... از کلمات، از جدایی ها، از نبودن ها، و سهم هرکس از دیگری.... سهمی که، حراجی یک طرفه، فروش احساسات.............

میگذرد........... چه خواهی، یا چه نخواهی، میگذرد...........

بعد از عبور فصل ها، همچون روز و روزهای گذشته، تن خسته ام را بر روی صندلی میسپارم، بهترین تکیه گاه لحظاتم در این روزهای نفرت انگیز.. خسته از همه، حتی از خود، فرسوده و بی تفاوت، مانند آدمی آهنین، حتی گاهی به وجود خود در این کره به اصطلاح گرد شک میکنم... از این ساعتهای لعنتی بیزار شده ام، کاش زودتر بگذرند.... سیگاری روی لب میگذارم و... او هم عمرش مانند من چه ساده رو به پایان بود.. بیهوده، بی دلیل، بی حرف.. ، چقدر آرام و سرد، تمام وجودم حتی افکارم به لرزه میافتند، عرقی سرد به پیشانی ام میشیند، باز هم آن ترس، باز هم افکارم به بازی ام میگیرند... بیزارم، از افکاری که به تو ختم میشوند، بیزار!!...

ساعت را نگاهی میکنم، ساعت عدد 2 را به رُخم میکشد، انگار دیگر وقت خواب است، تخت را مقصد نهایی خود انتخاب میکنم و خود را با تمام افکار به آن واگذار میکنم.... حتی او هم دست رد به سینه ام میزند و با سرمای خود بدنم را به لرزه می اندازد.... صدای خنده اش به زندگی ام را میشنوم.... در نهایت خواب را بهترین راه برای گریز از همه حتی از خود پیدا میکنم... خواب و آرامشش را برای ساعتی هم شده دوست دارم، مانند خود آرام و سرد و قابل پیش بینی است، مانند روزهای پاییزی...................... به خوابی سنگین فرو میروم! اما.......

بازم صبح.... این صبح ها می خواهند چه چیز را ثابت کنند..؟ نزدیک شدن مرگم را؟ یا فرو رفتن در لجنی که در آن بودم... میخواهم برگردم، برگردم به سویت، اما حیف... از این مرگ اجباری میترسم، ترس از دست دادن تو.. تمام امید این روزهایم.. دیگر دنیای این روزهایم به تو دلخوش هستند، اما "زهی خیال باطل...."

ماه ها گذشت و هر صبح آخرین صحنه زندگی ام را مرور میکنم، .... متاسفم برای خود، این خیال ها رهایم نمیکنند.... تنها و لبی دوخته سهم سکوت روزهایم شد، جای نبودنش حس میشود... حس تنفر ! حسی که این روزها را برای من مانند شب کرده اند و رهایم نمیکنند... یک لحظه مجال نمیدهد.. قصاصم میکند......

افکارم را به سوی دیگر سوق میدهم، جایی دیگر بدون هیچ انتظاری... این لحظات برایم شیرین است........ این روزها را با تمام غم هایش دوست میدارم... همین که نفسی میکشم، کافی است..... شکرت...

 



ثبت شده در دوشنبه 91/11/2 ساعت 12:0 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


Design By : AMiR _ 2014