سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقه - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


خانه های قدیمی را دوست دارم ..

چایی همیشه دم است

روی سمــاور ، توی قوری ..

در خانه همیشه بـــاز است

مهمـانی ها دلیـل و برهــــان نمی خـواهـد ..

غذاها ســاده و خـانگی است

بویـش نیــازی به هـــود نـدارد ..

عطرش تــا هفت خانـــه می رود ..

کسی نــــان خشکــه نــــدارد

نـــــــان بــــرکت سفـــره است ..

مهمــان نــاخوانده ، آب خورشت را زیــاد می کند ..

دلخــوری هــا مشـــاوره نمی خواهــد ..

دوستـی هـــا حســاب و کتـــاب نـــــدارد ..

سلام هـا اینقــدر معنـــــا نـــــدارد ..

سلام گرگی وجـود نــــدارد ..

افسردگی بیـمـــاری نــایـــابـی است ..

خـــــانـــــــه هـــــــای قـــــدیــــمـی را دوســت دارم ..


ثبت شده در دوشنبه 92/5/21 ساعت 8:14 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید: "پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد،

در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد."

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام، ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم!

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،

گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.

مادرم می گوید: "سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه تقدیر نوشته اند."

او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو می زند

به من نشان می دهد.

ولی من می گویم: "این ستاره ی من نیست."

من در حاشیه به دنیا آمدم، در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشیه زباله ها گشته ام

تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند: "جا نداریم."

مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: "آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!"

من در حاشیه روز، به مدرسه ی شبانه می روم.

در حاشیه کلاس می نشینم.

در حاشیه مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،

چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.

من روزها در حاشیه خیابان کار می کنم و بعضی شب ها در حاشیه پیاده رو می خوابم.

من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم،

تابستان کار می کنم و در حاشیه کار، زندگی می کنم.

من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.

مثلا کلمه "تعطیلات" و "تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.

از پدرم هم پرسیدم ولی سواد نداشت!

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در حاشیه زمین زندگی می کنم.

من در مدسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.

اگر من در حاشیه زمین زندگی می کنم، پس چطور پایم نمی لغزد

و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم: "حاشیه یعنی چه؟"

گفت:"حاشیه یعنی قسمت کناره هر چیزی، مثل کناره لباس یا کتاب،

مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛

یا مثل حاشیه شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند."

من گفتم: "مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه شهر ریخته اند؟"

معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.

به مسجد می روم، در حاشیه مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفش ها؛

در حاشیه جلسه قرآن، قرآن خواندن را یاد گرفته ام.

قرآن کتاب خوبی است. قرآن ما حاشیه ندارد. هیچ کلمه ای را در حاشیه آن ننوشته اند.

اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند،

آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوبند.

من قرآن را دوست دارم، خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.


"قیصر امین پور"


ثبت شده در دوشنبه 92/5/14 ساعت 10:36 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

از خـدا ، جـز خـدا نباید خواست ..

التماس دعا در این شبهای عزیز ..


 

"گیله مرد - رزصورتی"


ثبت شده در یکشنبه 92/5/6 ساعت 8:41 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملی اوراق قرضه بخرند.

هیچکدام از تجار بازار، حاضر به اینکار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که میخواهی از بازار پول قرض کنی؟ من حاضرم در بانک ملی سرمایه گذاری کنم ..

و به این ترتیب بانک ملی با پول خانم فخرالدوله تأسیس شد.

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد، قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجهی نمی توانست مغازه اش را ببندد.

روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی میگذشت که متوجه شد مغازه ای بسته است.

ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند.

شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم، امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم.

شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حق با عرق فروش ارمنی است.

آن وقت رضاشاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:

" در این مملکت یک مرد واقعی داریم آن هم خانم فخرالدوله است و یک مسلمان واقعی آن هم قاراپط ارمنی است "..


ثبت شده در جمعه 92/5/4 ساعت 11:9 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

حق با تو بود ، یه جا باید تموم شه

تا کی روزات به پایــه مـن حـروم شه

خزونمـــون منتظــر بهـــار نیـست

حق با تو بود ، رسیـــدنی تــوی کار نیست

حق با تو بود ، گذشت دیگه جوونی

ستـــاره و گــریــه و مهربـــونــــی

گذشت دیگه ، از من و تو بهــونـــه

دیــوونه بـــازی هـــای عاشقــــونه

یکی بود و یکی نبود.. باشه برو بود و نبود

حق با توئه همه کسم ، من بدم عیب از تو نبود

حق با توئه ، روزها دیگه یه رنگ نیست

انگاری عاشق شدنم قشنگ نیست

تــو راست میگی پایه ما رو زمینــه

حق با توئه منطـق دنیـــــا اینه

حق با توئه ، حق با تو بود همیشه

تقدیر ما هیچ وقت عوض نمیشــه

انگار دیگه با این چشم های قرمز

باید بهت بگم گلم .. خـــدافــــ ــــظـ ..

 

"رضا صادقی"


ثبت شده در دوشنبه 92/4/31 ساعت 5:33 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

شب را درمی نوردم و ز تاریکی گریزی ندارم ..

 

میدانم روشنایی در راه است ..

 

و فانوس عالم گونت روشنی مهتاب به تن دارد ..

 

ولادت آخرین امید بشریت مبارک ..


ثبت شده در دوشنبه 92/4/3 ساعت 8:27 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

Iran

 

ورود ایران به جام جهانی را به همه هموطنان عزیز تبریک عرض میکنم ..

 

این دوره عجب "دوره حماسی ای" شده ، به بــه ..


This is Iran ..

 

"Pesare Sheytoon"


ثبت شده در سه شنبه 92/3/28 ساعت 7:46 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گویند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت.

نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید.

پذیرفت..

نماز جماعت تمام شد، چشم ها همه به سوى او بود.

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت:

مردم ! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد !

کسى برنخاست !

گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!

باز کسى برنخاست !!!

گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !

...


ثبت شده در یکشنبه 92/3/26 ساعت 7:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا در سر قلیان ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهن اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند!

شاه رو به آنها کرده و گفت: سرقلیان ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است..

همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت!

شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌ های بسیار عمیقی به قلیان میزد - گفت: تنباکویش چطور است؟

رئیس نگهبانان گفت: به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان میکشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده ام!

شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پهن اسب بکشید و به‌‌‌ به‌‌‌‌‌‌ و چه چه کنید..

البته این داستان ربطی به این اواخر نداره !!


ثبت شده در یکشنبه 92/3/26 ساعت 6:57 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


My Vote , Mr.Rohani .Think a little..



 
That"s enough.. !

 


I"m Iranian and  I Aryans being the constant, This is Iran..

...



ثبت شده در جمعه 92/3/24 ساعت 1:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : AMiR _ 2014