سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقه - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


یک سال با تمام غم ها و شادی ها گذشت ..

تولد یک سالگیه این صفحه مجازی رو با تمام جزئیات به خودم تبریک میگم ..


" از طرف دوستان "


ثبت شده در دوشنبه 92/11/7 ساعت 7:0 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

عاقبت جهل - ویژه اربعین:

 

Emam H


ثبت شده در سه شنبه 92/10/3 ساعت 1:17 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید، پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟

شیخ گفت: هرچه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسیـد، بعـد از تشریفـات اولیـه وقت شام فـرا رسیـد، سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود.

در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند.

در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست، فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین انجام می شود ولی شیخ، دست بردار نبود که نبود، تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت، تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد.

در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه، موش گرفتن است. گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با "تربیت" میتوان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر میگردد.


ثبت شده در جمعه 92/9/22 ساعت 11:48 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

سید الشهدا


ببخش اما واقعا عاجزم چیزی بنویسم ..

این حروف ، توان وصف ندارند ..


ثبت شده در سه شنبه 92/8/14 ساعت 8:23 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

" الحمـدلله الذی جعلنـا                                       

من المتمسکین بـولایه

                                       امیـرالمومنین (ع) "

 

♥ عیـــــــد غدیـــــــــر خــم مبارکـــــ ـــ ــ ـ ♥


ثبت شده در چهارشنبه 92/8/1 ساعت 6:55 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .

نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید .

پذیرفت ...

نماز جماعت تمام شد ، چشم ها همه به سوى او بود .

مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .

بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود، آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم ! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد !

کسى برنخاست !

گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !

باز کسى برنخاست !!!


گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید !


ثبت شده در پنج شنبه 92/7/18 ساعت 6:21 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس، کنارم نشسته بود زنگ خورد ..

پیرمرد به زحمت تلفن را با دست های لرزان از جیبش درآورد؛

هر چه تلفن را در مقابل صورتش عقب و جلو کرد، نتوانست اسم تماس گیرنده را از روی صفحه

تلفن همراهش بخواند ..

رو به من کرد و گفت: ببخشید، چی نوشته؟

به صفحه تلفنش نگاه کردم و با تعجب گفتم:

نوشته « همه چیزم » ! ..

پیرمرد: الو، سلام عزیزم ..

ناگهان دستش را جلوی دهنی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخندی زیبا و قدیمی به من گفت:

همسرم است ..

 

به گونه ای زندگی کنید که وقتی فرزندانتان به یاد عشق، عدالت، صداقت و مهربانی می افتند،

شما در نظرشان تداعی شوید.


"اندرو متیوس"


ثبت شده در چهارشنبه 92/7/17 ساعت 11:28 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گورستان ها پر از افرادی است

که روزی گمان می کردن که ..

چرخ دنیا بـدون آنها نمی چرخد


ثبت شده در سه شنبه 92/7/9 ساعت 1:5 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گل گنــدم، بــرکت،

زمینـت آبـــاده هنـــوز

روی شـــالی موهــات

پرنـــــده آزاده هنــوز ..

خوش به حــالت که هنــوز

خورشیــدُ بــاور میکنــی

روی شونـــه های مهتــــاب

مـوهاتُ تــَـر میکنـی

خوش به حــالت کـه تبـــــر

بوســه به سـاقت نـــزده

آفـتِ لختِ تـن سرمــا، تــوی باغت نــزده ..

خوش به حــالت گل گنـــ ــدم ..

گل گنــدم واســـه مــا

دشمنــی آزاده هنــوز ..

روی لب هــا جای حــرف

زمزمه بــاد هنـوز ..

گل گنـدم یک نظـر،

عــاشقی آزاده میگن ..

همــه این فتنـــه هـــا

زیــر سلطـه بـــاده میگن ..

با همــه فتنـــه آتیــش بــازیِ دسـت خــزون

گل یخ، ریشـه نـزن رو ذهن ســرد بــاغچمـون

گل گنــدم یک نظـر

شعـرامُ آفتـــابی بکن

گل گنـدم دلـمُ بــا خنـــده هــات آبی بکن ..

گل گنـدم شبــمُ بــا خنــده مهتــابی بکن ..

خوش به حــالت گل گنـــ ــدم ..


ثبت شده در سه شنبه 92/7/2 ساعت 11:57 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

امروز سر چهارراه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم! اگه دل به درد دلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...

پشت چراغ قرمز توی ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و ...

خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید ...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...

دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونور خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته کوچولو، بی ادعا و سبک بال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...


ثبت شده در جمعه 92/6/29 ساعت 3:36 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : AMiR _ 2014