سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسفند 91 - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


پیامی دیگر آوردم..

هیچ گاه به خاطر هیچکس از ارزش هایت دست نکش!

چون اگر روزی آن فرد از تو دست بکشد،

تو می مانی و یک " من " بی ارزش!

سکوتم هیچ گاه نشانه رضایت نبود!

من اگر راضی بودم، با شادی می خندیدم!


ثبت شده در چهارشنبه 91/12/9 ساعت 8:0 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

شاید بعدها...

روزی...

در یک کافه با سیگاری در دست..

زل بزنیم به چشم هایی که با شوق می نگردمان

و بعد از کامی عمیق بگوییم،

فلانی... بد آدمی نبود، بگذریم. تو مهمی الآن..

و یک عزیزم  از سر اجبار هم شلیک کنیم به آن چشم های مشتاق..

شاید..


ثبت شده در چهارشنبه 91/12/9 ساعت 7:50 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

ای شب، به پـاس صحبت دیـریــن، خدای را

بــــا او بگـو حکــــایـت شب زنـــــده داریـــــم

بــــا او بگـو چه می کشــم از درد اشتیــــاق

شایــــد وفـــــا کنــد، بشتــــابـــد به یـــاریــم

ای دل، چنــان بنـــــال که آن ماه نــازنیــــــن

آگــــه شـــود ز رنــج مـن و عشــق پــاک من

هر چنـــد بستــه مـــرگ کمــر بــر هلاک مـن

ای شعــر مـن، بگـو که جدایـی چه می کنـد

کــاری بـکــن که در دل سـنـگـش اثـــر کنــی

ای چنگ غم، که از تـو به جز ناله بر نخـاست

راهی بـــزن که نــاله از ایــن بیشتــــر کنـــی

ای آسمـــــان، بـه ســوز دل مـن گـواه بـــاش

کـز دست غــم به کـوه و بیـابـــان گریـخـتــــم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نــگـاه

ماننــــد شمع سوخـتــــــم و اشـک ریختــــم

ای روشنـــــــان عالــــم بـــالا، ستــــــــاره ها

رحمی بـه حال عــاشق خونیـن جگر کنیـــــد

یــا جــــان من ز من بستــــانیــــد بی درنــگ

یـا پـا فــرانهیـــــــد و خـــــدا را خـبــــر کنیـــــد

آری، مگــر خــدا به دل انــــدازدش کــــه مــن

زیـــن آه و نـاله راه به جایـــــی نمی بـــــــرم

جــز نـــاله های تلخ نریــــــزد ز ســــــــاز مـن

از حــــال دل اگـــــر سخنـــی بـــــر لــب آورم

آخــر اگــر پــــــرستش او شــد گنــــــــاه مـن

عذر گناه من، همه، چشمـان مست اوست

تنهــــا نــــه عشــق و زنـــدگـی و آرزوی مـن

او هستـی من است که آینده دست اوست

عمــری مـرا به مهــــر و وفـــا آزمـــوده است

دانـــد مـن آن نیــم که کنــم رو به هــر دری

او نیــــز مایـــل است به عهدی وفــــــا کنـد

امـــا - اگر خــــدا بدهـــد - عمـر دیـگــــری..



"استاد فریدون مشیری"


ثبت شده در سه شنبه 91/12/8 ساعت 8:38 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

سکوت همیشه به معنای "رضایت" نیست..

گاهی یعنی،

خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن حرف ها و دردهایم نمیدهند، توضیح دهم..

چه بودنی است.. دیگر فقط یک اسم شده ام..


ثبت شده در یکشنبه 91/12/6 ساعت 8:46 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تو مقصری اگر من دیگر " من سابق " نیستم ! ..

من را به من نبودن محکوم نکن !

من همانم که درگیر عشقش بودی !

یادت نمی آید ؟؟

من همانم !

حتی اگر این روزها هر دویمان بوی بی تفاوتی میدهیم ! ..

یخ زده ام..


ثبت شده در یکشنبه 91/12/6 ساعت 8:41 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

مردانه که دلت بگیرد کدام زن می خواهد آرامت کند..؟

مردانه که بغض کنی چه زنی توانای آرام کردنت را دارد..؟

مرد که باشی حق این کار ها را نداری..!

مرد که باشی حقت فقط در دل نگه داشتن است..

مرد که باشی از دور نماد کوهی را داری؛

مغرور..

غمگین..

تنها..

مرد که باشی شب که دلت بگیرد یک نخ سیگار روشن میکنی و خودت

را پشت دودش پنهان میکنی..

دلم گرفته است... بس است... کامی بده، ای عروس سپیدپوش...

حس تنفر دارم... درک نمیشوم.....


ثبت شده در شنبه 91/12/5 ساعت 12:29 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گرمی دست من از حرمت دستـان تــو است

دل خشکــم بـه امیـــد تــــو باران تـــــو است

 
کافـرم کرده ای، ای عــاشـق شـاعـر پیــشه

قلب من عاشق لرزیــــدن ایـــمان تــو است

 
می چکد اشک ز چشمم روی دفترچه شعر

چشم من نیست ببیـن ابــر بهاران تو است

 
از تــو هرگز نگــریــــزم ای که در جـــان منی

این تــن و روح که دارم همـه از آن تــو است


هرکـه بــوده ز دلت رفتــه ولی مـن مانــــدم

دل طوفان زده ام سخت هراسـان تـو است


آنکه بــا عشـق تـو یـک الفـت دیــریــن دارد

می تپد جان و دلش بهر تـو دلدار تــو است


ثبت شده در شنبه 91/12/5 ساعت 12:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تا در ایـــــن دهــر دیــــده کـردم بــــــاز

گل غــم در دلــم شکـفــت بــه نــــــاز

بــر لبـــــم تــا که خنـــــده پیـــــدا شد

گـــل او هــــم به خــنــــــده ای وا شد

هـر چــه بـــر مــن زمـــانـــــه می ازود

گـــل غــــــــم را از آن نصیـبـی بــــــود

همچو جـان در میـان سینــه نشست

رشتــــه عمــر مـــــا به هم پیـــوست

چـــــون بــهــــــار جوانـیــــــم پــژمــرد

گفتــم ایــن گل ز غصـه خواهــد مــرد

یا دلم را چو روزگار شکستی هست

می کنــم چون درون سیـنــه نــگـــاه

آه از ایـــــن بخـــت بــد چــه بینـــم آه

گل غــم مست جلـوه خـویــش است

هر نفس تـــازه روتر از پــیـــش اسـت

زنـــــدگی تـنــگنـــــــــای ماتــم بــــود

گـل گلــــــزار او همیــــــــن غـم بــــود

او گلــی را به سینـــــه مـن کــاشـت

که بهــارش خــزان نخـــواهد داشت..

 

" استاد فریدون مشیری "


ثبت شده در پنج شنبه 91/12/3 ساعت 12:3 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

سلام ای ناخدای کشتی دنیا، خدا

ببینم حال و احوالت چطور است؟

تو می گویی نشستی عدل و دادت را نصیب ما زمینی ها کنی ولی من خوب می دانم که آن بالا به روی تخت زرینت نشستی، کنارت حوری و غلمان فراوانند، ملائک گرد تو جمعند و انگور بهشتی حبه حبه بر دهانت می نهند..

تو سیری، بی نیازی..

ثروت و مکنت فراوان داری و با آن همه قدرت، به خود می نازی و با ما دمادم می کنی بازی..

هوا خوب است میدانم..

بهشت تو همان بالاست..

تو آن بالا درون رود مشروبات خود می غلتی و می خندی و حمام می گیری..

چه مستی تو... چه مستی!

در این مستی قضاوت می کنی بر عالم هستی؟!

چه می گویند آدمها.. عجب عدلی خدا دارد !!!

خدایا چشم هم داری؟ تو می بینی و خاموشی؟

خدا از زجر آدمها خبر داری؟

خبر داری تو از سنگینی درد فراموشی؟

خدا از فقر و بیماری، خدا از غارت و دزدی، دروغ و جهل و نادانی خبر داری؟

خدا از مرز نامحدود نابودی خبر داری؟؟

خبر از مرگ وجدان ها و خوبی ها..

خبر از قتل آزادی به نام واژه بی بند و باری چه؟

گرسنه بودن و لب تشنه بودن تا خود مرگ..

خبر داری خدای ناخدایی ها؟

خبر داری حراج آبرو ها را؟

خبر داری سراب آرزو ها را؟

چشیدی تا به الان طعم تلخ زندگانی را؟

خدایا گوش هم داری؟

صدای ناله ها و ضجه ها می آید آن بالا؟

تو ای تنها خدای ما زمینی ها؛ تعفن، بوی خون، بوی جنون، آیا مشامت را نیازرده؟

چه می گویم به تو ای وای که هم لالی و هم کوری و هم کر!!

بیا جرات کن و یک روز، فقط یک روز به این پایین نگاهی کن، نه در مستی..

بیا جرات کن و یک روز خودت را جای ما بگذار!!

ببین فرق زمین ما و آن شهر جهنم چیست؟

همین جا نیست؟

بهشت تو همان بالا و آتشدانت این پایین!

چه می گویند آدمها.. عجب عدلی خدا دارد !!!

خدایا بودنت افسانه تلخیست..

همان بهتر نباشی تو، تو حتی عاجزی از این که تغییری بسی کوچک پدید آری..

چه فرقی می کند آخر که باشی یا نباشی تو؟!


ثبت شده در سه شنبه 91/12/1 ساعت 7:51 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<      1   2   3      

Design By : AMiR _ 2014