سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


برای نبودن که....

برای نبودن که همیشه لازم نیست راه دوری رفته باشی..

میتوانی همین جا پشت تمـــــــــام بغضهایت، گم شده باشی..

این روزها.. خوبم، کار میکنم، شعر میخوانم، قصه بودن ها می نویسم و گـــــــــــاهی دلم که برایت تنگ میشود، با بغضی، تمام خیابانها را، با یادت... قدم میزنم..

آری.. همیشه از زندگی لذت نخواهی برد.. همیشه نبودنی در  راه است..

اما همیشه دوستت دارم..

 

12/15



ثبت شده در سه شنبه 91/12/15 ساعت 9:5 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

دست های کوچکش،

به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد،

التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟

و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند

و برای فرج آقا " دعا " می کند....



ثبت شده در یکشنبه 91/12/13 ساعت 9:51 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

شده بعضی وقتا یهو دیگه دوستش نداشته باشی!؟

به خودت می گی اصلاً واسه چی دوستش دارم!؟

مگه کیه!؟

مگه واسم چیکار کرده!؟

مگه چی داره که از همه بهتر باشه!؟

..

بعد به خودت می خندی که اصلاً واسه چی اینقدر خودتو اذیت کردی!؟

یهو .. یه چیزی یادت میاد ..

یه چیز خیلی کوچیک ..

یه خاطره ..

یه حرف ..

یه لبخند ..

یه نگاه ..

و بعد ..

همین ..

همین کافیه تا به خودت بیای و مطمئن بشی که نمی تونی فراموشش کنی ........



ثبت شده در شنبه 91/12/12 ساعت 10:13 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه "حالت چطوره؟"

و تو جواب میدی "خوبم!"..

کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه:

"میدونم خوب نیستی…"



ثبت شده در شنبه 91/12/12 ساعت 10:8 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

دلم برایت می سوزد خدا..

تازگی ها دزد شده ای..

او مال من بود..

از من ربودیش..

دلم برایت می سوزد خدا..

تازگی ها حسود شده ای..

نتوانستی ببینی من و او با همیم..

دلم برایت می سوزد خدا..

تازگی ها خسیس شده ای..

او را به من بر نمی گردانی..

دلم برایت می سوزد خدا..

تازگی ها..

قبول کن جهنمی شده ای......


ثبت شده در جمعه 91/12/11 ساعت 8:20 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

آدمـک آخــــر دنـیــــاست بخنــــد

آدمک مرگ همین جاست بخنــد

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخیِ کاغذی ماست بخنـــد !!

آدمـک خــر نشـوی گریــه کنــی..

کل دنیـــا سـراب اسـت بخنـــــد..

آن خدایی که بزرگش خوانــدی !!

بخدا مثل تـــو تنهـاست بخند.. !!


12/8


ثبت شده در جمعه 91/12/11 ساعت 2:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پرسید که چرا دیر کرده است ؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است ؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من ‏است !

گفتم تنها دقایقی چند تاخیر کرده است...

امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است...

خندید به سادگیم آینه و گفت احساس پاک، تو را زنجیر کرده است.. !

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی..

گفت: خوابی سالها دیر کرده است !

در آینه به خود نگاه میکنم...

راست ‏گفت آینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده...

حرفی ندارم برای گفتن، راهی ندارم برای ماندن...

شوقی ندارم برای از عشق نوشتن، جایی ندارم برای رفتن...

اینگونه باید بمانم، بسوزم و بسازم با این عشق خیالی...

عشقی که آخرش پیداست...

جایش خیلی خالی است...

ای خدا..................


ثبت شده در جمعه 91/12/11 ساعت 2:15 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پیامی دیگر آوردم..

هیچ گاه به خاطر هیچکس از ارزش هایت دست نکش!

چون اگر روزی آن فرد از تو دست بکشد،

تو می مانی و یک " من " بی ارزش!

سکوتم هیچ گاه نشانه رضایت نبود!

من اگر راضی بودم، با شادی می خندیدم!


ثبت شده در چهارشنبه 91/12/9 ساعت 8:0 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

شاید بعدها...

روزی...

در یک کافه با سیگاری در دست..

زل بزنیم به چشم هایی که با شوق می نگردمان

و بعد از کامی عمیق بگوییم،

فلانی... بد آدمی نبود، بگذریم. تو مهمی الآن..

و یک عزیزم  از سر اجبار هم شلیک کنیم به آن چشم های مشتاق..

شاید..


ثبت شده در چهارشنبه 91/12/9 ساعت 7:50 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

ای شب، به پـاس صحبت دیـریــن، خدای را

بــــا او بگـو حکــــایـت شب زنـــــده داریـــــم

بــــا او بگـو چه می کشــم از درد اشتیــــاق

شایــــد وفـــــا کنــد، بشتــــابـــد به یـــاریــم

ای دل، چنــان بنـــــال که آن ماه نــازنیــــــن

آگــــه شـــود ز رنــج مـن و عشــق پــاک من

هر چنـــد بستــه مـــرگ کمــر بــر هلاک مـن

ای شعــر مـن، بگـو که جدایـی چه می کنـد

کــاری بـکــن که در دل سـنـگـش اثـــر کنــی

ای چنگ غم، که از تـو به جز ناله بر نخـاست

راهی بـــزن که نــاله از ایــن بیشتــــر کنـــی

ای آسمـــــان، بـه ســوز دل مـن گـواه بـــاش

کـز دست غــم به کـوه و بیـابـــان گریـخـتــــم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نــگـاه

ماننــــد شمع سوخـتــــــم و اشـک ریختــــم

ای روشنـــــــان عالــــم بـــالا، ستــــــــاره ها

رحمی بـه حال عــاشق خونیـن جگر کنیـــــد

یــا جــــان من ز من بستــــانیــــد بی درنــگ

یـا پـا فــرانهیـــــــد و خـــــدا را خـبــــر کنیـــــد

آری، مگــر خــدا به دل انــــدازدش کــــه مــن

زیـــن آه و نـاله راه به جایـــــی نمی بـــــــرم

جــز نـــاله های تلخ نریــــــزد ز ســــــــاز مـن

از حــــال دل اگـــــر سخنـــی بـــــر لــب آورم

آخــر اگــر پــــــرستش او شــد گنــــــــاه مـن

عذر گناه من، همه، چشمـان مست اوست

تنهــــا نــــه عشــق و زنـــدگـی و آرزوی مـن

او هستـی من است که آینده دست اوست

عمــری مـرا به مهــــر و وفـــا آزمـــوده است

دانـــد مـن آن نیــم که کنــم رو به هــر دری

او نیــــز مایـــل است به عهدی وفــــــا کنـد

امـــا - اگر خــــدا بدهـــد - عمـر دیـگــــری..



"استاد فریدون مشیری"


ثبت شده در سه شنبه 91/12/8 ساعت 8:38 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   16   17   18   19   20      >

Design By : AMiR _ 2014