سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


 

دیدی بهار را؟ آری ، تو !! دیدی بهار را ؟ یا بهای فروش بهارت را ؟ دیدی و ترس از امنیتت، لبهای سردت را بست؟ زیباست! سکوتت زیباست، سکوتم زیباست.. نکند تو هم مانند منی؟ نکند تو هم تمام سکوتت را گذاشته ای پای رضایت خداوند؟ که مردانش بهتر میدانند و سکوتت بهترین تدبیر زندگیت است.. فرقی نیست، منم مانند تو ، آری.. وقت میخواهد این بازی، ما فاقد قدرت و کلمه هستیم، بگذار بدوزند، کیسه های پر خود را، پول غرور و خونت را  ...



تمام امیدت آمدن منجی است و پایان فلاکت و روزهای بی خاطره ات!! سیاستت مقبول.. زیرا سیاست منم است ..

باید بیاید، تا زانوی اسبش غرق خون من و تو و امثال ما شود، خونم فدای اسبش! خون تو که والاترین مخلوقی، خون تو فدای اسبش، شعورت نمیرسد؟ او منجی است، باید چنین چیزی باشد، غیر از این گنگ است!! خدایا ببخش، کفر است، قلمم می لرزد..



اما سوالی است بی جواب !! چرا مقدور نیست تصور کنم در این دنیا برابری وجود دارد، چرا این توهم در من است؟ توهمی به اسم "برابری" !! حرف دینم، حرف دینت، حتی حرف یهود و زرتشت!! حرف امام و پیامبرم! برابر،گویند تمام مخلوقات که کمی شعور، بدون نژاد و مذهب و مرز، داشته باشند برابرند! غیر این بوده؟! بوده، سکوت علامت رضایت من و تو است.. برابری میخواهم نه آقای عالم! من سروری نمیخواهم! من روز موعودت را نمیخواهم !! من خدایم را میخواهم بدون جنگ و خونی، بدون پستی ها، بدون پستی هایم....... او بیاید و بیافتم به پایش که طلب چه چیز را کنم؟ بهشتی نسیه؟ تو؟ دنیایی که سهم فقرا و مومنین است؟ همه این ها "نقد" چند؟؟ خون بهایم چند؟ تو بیا و ثابت کن، این ها فکرای پوچ من است، بیا ثابت کن آقای من، بیا خون کافرم را قربانی اسبت کن، بیا ثابت کن که هستی، بیا دنیای فقرایت را عوض کن، آخه دلخوشی اینها تویی، توی گوششون مثل اذان خوانده شده، از همان روز آفرینش ما! بیا و ما را نجات ده، دگر ذهنم بیمار و رسوب کرده است، دست شفای موسی را میخواهم، آغوش امن مادرم را، حوای زندگی ام را! بیا که شیطان پیشتاز شده است، مردم نقابها خریده اند، بیا و آنها را با برق چشمانت بسپار به باد، تو خود میدانی، تو میدانی این حرفای سیاهم را، قلمی که کاغذها را به لجن کشید، قلمی که کفر گفت و جوابی نشنید، آری.. سهم من این است ، سهمم از تو!



این تقدیر را نمیفهمم، بمیرم و نبینم، بمیرم و نباشم، که خدایم از مخلوقش موشی آزمایشگاهی ساخته برای بهشت و جهنمی، ترس از آتشت، شادی برای حواریونت!! دنیای ما این ها را ندارد؟ بدون حرفی، با تمام مردهای دینت که در این زمان، تو و دینت را به بازی گرفته اند! این دین نیست، دینت هم تحریف شد، محدودیت بیشتر به آن شباهت دارد تا دین! خطرناک است، خدا قهر میکند برادرم! وعده تو جهنم است! من از این دین میترسم، با این تفاسیر من شیطانم، نه مخلوق شکرگذار تو! مردان دینت این را هم نفهمیدند، دیگر راه را بلد شده اند، خودشان................... برابری کجای این زندگی است؟ هرجای زندگی را سرک کشیده ام چیزی ندیدم، جز در خلقتت نه آینده آن!

خدایا، خدایی لایقت است، ببخش، ببخش گستاخیه بنده ات را، تو که بنده ات را میشناسی، تو برس به فریاد او، برس به او، اویی که باورش شده، در این دیار نمیشود... رسالتت شکر، کتابت شیرین، حرفایت نور دیدگان،اما من تو را میخواهم نه منجی روز کشتارت را.. مهلتت کافی است، یک عمـر! بدون منجی هم میشود به تو رسید... نمیشود؟ در این دیگر شکی ندارم!! حتی بخواهی می آیم، می آیم تا ثابت شود انسانم.. انسانی که روحت را دمیدی، مرسی از آفرینشت، از این مهربانیت، از این بخشش بی حدت، دوستت دارم...........
 

 


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 10:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

آقا ولم کن، من دیگه رای نمی دم. مگه زوره! من اصلاَ هیچ اعتمادی به بزها ندارم. چند بار سرمون کلاه میذارین.

اول که بزها سر کار اومدند ما فکر می کردیم بزها حیوانات قانعی هستند و به نون خشک هم راضی هستند. رفتیم یک آری توی همه پرسی گله گوسفند ها دادیم. من چه می دونستم! بز بزرگ و پیر به همه مون وعده کاه و یونجه مجانی، آب مجانی، برق مجانی، کوفت مجانی...داده بود.

فکر می کردیم توی طویله دراز می کشیم و پنج تا پامون رو! هوا می کنیم و تخت می خوابیم و ماه به ماه حقوق مون رو میدن. فقط خیالی باطل بود. اکثریت وضعشون بد نبود و پس اندازی داشتند و برای خودشون کمی دنبه ذخیره داشتند.

دلم از این گله خیلی پره. از کجاش بگم. از صبح تا شب فکر و ذهنشون فقط شکم و زیر شکمشونه، کار دیگه که ندارند. فقط این دو عامل باعث می شه که از جاشون تکون بخورند. هر غلطی هم می کنند می یان یواشکی به هم با افتخار تعریف می کنند!! اگه خوبه چرا یواشکی بیخ گوش هم میگین ولی اگه بـَده ، چرا اصلا انجامش میدین؟

فرایض و اصول مسخره ای دارند که بزها برای اونا تعریف کرده اند. اینجاش جالبه که این اصول فقط برای ما لازم الاجرایه و اونا با وعده های تو خالی و سر خرمنی سر ما رو کلاه میذارن و توی دنیای دیگه پاداش کارهای مثلا خوبمون رو میدن! نقد بی نقد همه اش نسیه! ولی خودشون هر جا که به نفعشون باشه این اصول رو با کلی آب و تاب و ظاهر سازی بیشتر رعایت می کنند ولی اگه جای دیگه با منافعشون درتناقض باشه خیلی راحت با کلاه شرعی دورش می زنند، به همین راحتی!!

واقعا مسخره است. یک روز همه شون جمع میشن یک جا کلی گریه می کنند و عزاداری می کنند. باز فرداش از دوباره خوشحالی می کنند و مثلا عید میشه و الکی خوش بازی در می یارن.

وقت جنگ و بدبختی هم که باشه، اولین گروه های فدایی بچه های ما هستند. کارهای سخت از قبیل سخنرانی و پشت جبهه بودن دست خودشونه و شهادت و از این قبیل پاداش ها که نسیه هست رو با کمال میل به ما تقدیم می کنند و از حق خودشون صرف نظر می کنند!

اصول زندگی که اونا تبلیغ می کنند دوری جستن از مادیات و مال و منال دنیایه. خب قبول ولی وقتی حساب بانکی و ملک و اموال اونا رو بفهمی مخت سوت می کشه. همیشه همین طور بوده هر چی بد بختی بوده مال گوسفندها بوده.

من نمیخوام گوسفند باشم...


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:58 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده..


-------------♥---------♥-------------


5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه..


-------------♥---------♥-------------


6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوشتر ..


-------------♥---------♥-------------


8 ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه..


-------------♥---------♥-------------


10 ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت..


-------------♥---------♥-------------


12 ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد..


-------------♥---------♥-------------


14 ساله که بودم گفتم: زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله..


-------------♥---------♥-------------


16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر آورد..


-------------♥---------♥-------------


18 ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر میده عجب روزگاریه..


-------------♥---------♥-------------


21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه..
 


-------------♥---------♥-------------


25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته..

 

-------------♥---------♥-------------


30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره..


-------------♥---------♥-------------


40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره..



-------------♥---------♥-------------



50 ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش درباره همه چیز حرف بزنم اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت!


-------------♥---------♥--------------♥-------------♥---------♥-------------



تقدیم به پدرم! تقدیم به پدرم با این که مشکلات خیلی چیزها رو عوض کرد.. پدر، پدر بودن را فراموش کرد و حقیقتی شد روی کاغذهای بی ارزش، اما ثبت شد، خاطره ای رقم خورد! باید ساخت.. برج زیبای بی تفاوتی را ..!! باید ساخت، ما میتوانیم با این پشتکار، با این انگیزه، با تمام وجود!! روز موعود نزدیک است ، روز فتح گور و سپردن انسانیت به حَرمی دو متری.. زیباست! چه زیبا گفت پیر پارسای زندگیه پوچم:


از همان روزی که دست حضرت قابــیـــل
گشـت آلوده به خـون حضـرت هابــیـــــل
از همــــان روزی کــه فـــــرزنـــــــدان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشیـد
................... آدمیت مرد...................


این نیز بگذرد.. از ذهن فرسوده ام طلب بخشش دارم!

حتی نمیدانم تقصیر جامعه است که ارزشی برای کسی نگذاشته، یا شاید تقصیر گستاخیه من و یا شایدم بی ارزشی شخصیت و وهمی شگرف.. کمی نگاهی کنیم شاید خونی جوشید و سَری از این یخبندان بیرون آمد تا بفهمیم.. خسته کننده شده ای ، متوجهی؟ که تا گره ای پیش نیاید حتی نمیفهمی کسی را داری، کسی اندازه شوق پرنده ای برای پرواز تو را میخواهد و تو از درک عاجزی!حداقل خاطره ای شیرین به جا بگذار، نه رفع نیاز و...... فرصتها هم این بازی را یاد گرفتن، فرار از تو را !! شعاری بود که چنین مزمونی داشت: "تغییرات هم زیباست" اگر بفهمی! کپک از کپک بودن برگشت، انسان از انسانیت! ریاضیات آنقدر رضیت نکشیده بود در این معادلهء یک طرفه!!

در نهایت فقط یک کلمه و  چهار حرف.. عادت!!! بشر زاده عادت !!! بشمار روزای پست و بی نتیجه خود را.. ماشین هوشمند! آری.. این رابطه ها کلمه ای را به دوش گرفته اند و حتی سبکی هم میکنند، "نیاز و نیاز و نیاز.." ، نیاز به پست بودن! سو به جهنم و آغوشی باز از آن! غلام حلقه به گوشی... غلام نیاز !!

این است سرزمین زیبای من، این است تاریخچه معاصر زندگی و زندگانی من ، خاطراتی از این کهن!

والسلام...  



ثبت شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 8:12 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   16   17   18   19   20      

Design By : AMiR _ 2014