سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


من مثل هیچکس نیستم!

نه مثل باران بهاری پر از شور باریدن و نه مثل باد پاییزی پر از حس وزیدن!

نه توان ساختن دارم نه جرات شکستن!

نه پر از گرمای محبتم نه پر از سردی حسادت!

نه آرزوی داشتن کسی را دارم و نه کسی آرزوی داشتنم را دارد!

نه مثل پیله در تلاش پروانه شدن و نه مثل جوانه در حال پنهان شدن از سرما!

من نه عارفم چون حافظ و نه عاشقم چون سعدی!

نه بهارم، نه زمستان و نه تابستان، من همان پاییزم!

فقط گاهی وقتها دوست دارم زنده بمانم و زندگی کنم! همین!

فقط همین!


من مثل هیچکس نیستم! ...


ثبت شده در چهارشنبه 91/11/25 ساعت 8:32 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

برای دلم دعا کن..

 

هیچکس همه چیز را برای همیشه به باخت نمی دهد.

این بازی آنقدر ادامه خواهد داشت که یا سپیده سر بزند و یا ما لباسی سفید به تن کنیم.

صبور باش؛ فردا حکایت این بازی هم تمام خواهد شد ...............


برای دلم دعا کن.. دلم خواب بی کابوس میخواهد.. دلم کمی خدا میخواهد.. کمی سکوت.. کمی اشک.. کمی آغوش آسمانی.. کمی مرگ !


ثبت شده در چهارشنبه 91/11/25 ساعت 8:28 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

حـســادت مـی کنـم..

به زوجهـای خیابـانهای بـلند و خـلـوت..

به هـمـه ی دستــهـای قـفل در هـم..

به نـیـمکـتـهـای دو نـفـره..!

به درخت های عـاشـق خیـابـان..!

به آیـنـه ای که هـر روز در آن می نـگـری..

و حسرت میخورم..

این لقمـه هـای حسـرت بــرای گـلویـم بــزرگـن..

 

"1391/11/20"

 


ثبت شده در دوشنبه 91/11/23 ساعت 1:40 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

میترسم از تنهـایــی...

از کـوچه های خـلوت...

از زندگـــی سوت و کــور...

مـن مـتنفـرم از تنهـایـــی...

مـن میتـرسم از دست بــدهـم عشقـم را...

میتـرسـم از سیاهـــی...

مـن میتـرسـم صدای نفسهــایـم را بشنـوم میتـرسـم از صدای قـلبـم...

میتـرسـم روزی سـخنـــی نباشـد بیـن مـا...

امــا...!

امـا خـلوت دلـم را دوست دارم...

آرامـش بــی انتهــا و سکـوت در قـلبــم را دوست دارم...

تو را دوست میدارم... بی نهایت...


ثبت شده در چهارشنبه 91/11/18 ساعت 10:23 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

خـدایـا چـقـدر مـی گـیـری ... !!

کـه بـگـذاری شـب اول قـبـر قـبـل از ایـنـکـه تـو ازم سـوال کـنـی ، مـن یـه چـیـزایـی ازت بـپـرسـم؟

خدایا! کاش اعتراف کنی جهنمی در کار نیست.

برای ما همین روزهای برزخی زمینی کافیست......

خـــدایــا گـــنـاهــم را . . . نـمــی دانــم ! تـــقـاصــــم را . . . ســــبــک تـــر کـــن ......!

 


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 3:22 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

           دلم کوچک است ...


                      کوچکتر از باغچه پشت پنجره ...


        ولی آنقدر جا دارد که برای دوستی که دوستش دارم ؛


                                    نیمکتی بگذارم ؛ تا همیشه ...

 

 



ثبت شده در دوشنبه 91/11/16 ساعت 8:8 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

       

           حقیقت دارد.....

                   کافی است چمدانهایت را ببندی.....

        همه حاضر میشوند برای از یاد بردنت.....

                                 و آنکه دوستش داری زودتر.....

 

 


ثبت شده در جمعه 91/11/13 ساعت 2:59 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

« به نام خدای بنام »


این روزها....

روزها از پس هم گذشت، بیهوده، بی دلیل، بی حرف.. ثانیه ها، روزهای زندگی ام را بی نتیجه ترک می کردند... گفتم بگذار بگذرند، بگذار فراموش شوند.... بگذار دلیلی دیگر باقی نماند.. بگذار بگذرند.... با تمام این ها نشد.... ترسی در دل جای ماند... مانند زخمی کهنه روحم را چنگ می انداخت.... آنقدر که از نوشتن عبور لحظه ها، حتی تماشایشان مایوس شده بودم.... دیگر از این قلم هم ترس داشتم.... از کلمات، از جدایی ها، از نبودن ها، و سهم هرکس از دیگری.... سهمی که، حراجی یک طرفه، فروش احساسات.............

میگذرد........... چه خواهی، یا چه نخواهی، میگذرد...........

بعد از عبور فصل ها، همچون روز و روزهای گذشته، تن خسته ام را بر روی صندلی میسپارم، بهترین تکیه گاه لحظاتم در این روزهای نفرت انگیز.. خسته از همه، حتی از خود، فرسوده و بی تفاوت، مانند آدمی آهنین، حتی گاهی به وجود خود در این کره به اصطلاح گرد شک میکنم... از این ساعتهای لعنتی بیزار شده ام، کاش زودتر بگذرند.... سیگاری روی لب میگذارم و... او هم عمرش مانند من چه ساده رو به پایان بود.. بیهوده، بی دلیل، بی حرف.. ، چقدر آرام و سرد، تمام وجودم حتی افکارم به لرزه میافتند، عرقی سرد به پیشانی ام میشیند، باز هم آن ترس، باز هم افکارم به بازی ام میگیرند... بیزارم، از افکاری که به تو ختم میشوند، بیزار!!...

ساعت را نگاهی میکنم، ساعت عدد 2 را به رُخم میکشد، انگار دیگر وقت خواب است، تخت را مقصد نهایی خود انتخاب میکنم و خود را با تمام افکار به آن واگذار میکنم.... حتی او هم دست رد به سینه ام میزند و با سرمای خود بدنم را به لرزه می اندازد.... صدای خنده اش به زندگی ام را میشنوم.... در نهایت خواب را بهترین راه برای گریز از همه حتی از خود پیدا میکنم... خواب و آرامشش را برای ساعتی هم شده دوست دارم، مانند خود آرام و سرد و قابل پیش بینی است، مانند روزهای پاییزی...................... به خوابی سنگین فرو میروم! اما.......

بازم صبح.... این صبح ها می خواهند چه چیز را ثابت کنند..؟ نزدیک شدن مرگم را؟ یا فرو رفتن در لجنی که در آن بودم... میخواهم برگردم، برگردم به سویت، اما حیف... از این مرگ اجباری میترسم، ترس از دست دادن تو.. تمام امید این روزهایم.. دیگر دنیای این روزهایم به تو دلخوش هستند، اما "زهی خیال باطل...."

ماه ها گذشت و هر صبح آخرین صحنه زندگی ام را مرور میکنم، .... متاسفم برای خود، این خیال ها رهایم نمیکنند.... تنها و لبی دوخته سهم سکوت روزهایم شد، جای نبودنش حس میشود... حس تنفر ! حسی که این روزها را برای من مانند شب کرده اند و رهایم نمیکنند... یک لحظه مجال نمیدهد.. قصاصم میکند......

افکارم را به سوی دیگر سوق میدهم، جایی دیگر بدون هیچ انتظاری... این لحظات برایم شیرین است........ این روزها را با تمام غم هایش دوست میدارم... همین که نفسی میکشم، کافی است..... شکرت...

 



ثبت شده در دوشنبه 91/11/2 ساعت 12:0 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

داشت دفتر مشقش را جمع می کرد.

چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.

تیترش یک "سه" بود با بی نهایت "صفر" جلوش.

عدد "سه" ناگهان او را... از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن میدی؟

بابا سرش را بلند نکرد. با صدایی آرام گفت: فردا یکم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.

با وعده شیرین بابا خوابید..

صبح زود، رفت کنار پنجره، پرده را کنار زد، باران ریز و تندی می بارید. قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند.

بند دلش پاره شد: آخه توی این بارون که، مسافر سوار موتور بابام نمی شه..

اشک توی چشم هایش حلقه زد.. از پشت پنجره آمد کنار..

یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بی نهایت "صفر"هایی که جلوی عدد "سه" رژه می رفتند..


ثبت شده در چهارشنبه 91/10/27 ساعت 3:47 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


ای سبز شدگان اسلــ . . . ــام !!!!!!! بشتابید....


بشتابید، بشتابید.... شما چوبهای آتشِ سوزان آزادی خواهید شد... بشتابید که حیثیت این مملکت در امتداد دو انگشت شرم زده شما خواهد بود!!!! نشانهء آزادی این مملکت.... نشانه آزادی فخر فروشان این چند وجب خاک، که شما قصد قسمتش را دارید، اما مگر نمیدانی...؟ این خاک خونخوار است، امثال فروغت را یک شبه بلعید.... شما که طبق رسومش جان خواهید داد، پس سر به زیر بیانداز ای گستاخ، خاموش باش، شعوری داشته باش..... با دو انگشت نه تو پیروز میشوی و نه دشمنان این دیارت!! حتی شهیـــد هم خوانده نمیشوی!! شهادت به نیت پروردگارت، نه آزادی بندگانش! این را که دیگر میدانی...


نانت کم بود یا آبت؟ چه شد؟ علمِ نداشته ات بیشتر شد ای دانشجوی فهیم؟؟ شعورت چه؟ قد کشیده ای و مغزت اندازه طفلی 10 ساله شیطنت دارد؟ این تفکر و شیطنت جایش در منحنی طناب دار است....میدانی؟ این هم نقشه بود، نقشه دشمنان خاکت، حتی فروختنت، که دار سکوتش را بشکند و بعد از گرفتن جانت دهانش از کفر بسته شود.... نفهمیدی ای فهیم؟ بشتاب برای دار ، بشتاب ای فروغ معاصرم...! خدایا آزادی خواهانت چقدر ساده اند، چقدر مانند حیوانی چهار پا بزرگ هستند، در خرییت!! ای دوست، روحت مقدس است، دلت شاد! خرمشهر را خدا آزاد کرد، تو چه چیزی را آزاد کردی؟ آزادی ات را؟؟؟ نکند فکر خدایی کرده ای؟؟ یا رهبریَت؟؟ چشمهایت باز نبودند؟ در انتخاب و آری ها؟! پس دگر خاموش باش، این داستان انتهایی ندارد، اگر هم داشته باشد آن جان بی ارزش توست که گرفته خواهد شد! دیگر قلاده ات را آویخته اند.... شاکر باش و زندگی ات را کن.. اگر مشکلی داری، بــرو، از این دیار اصیل بی اصالتت برو، کسی استقبالی برای بودنت نکرده، حتی خاکت........ برو برادرم، برو خواهرم.... برو و سنگین بمان...


ثبت شده در یکشنبه 91/10/17 ساعت 4:55 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   16   17   18   19   20      >

Design By : AMiR _ 2014