سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقه - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


به یک زن احترام بگذارید، چون:

میتوانید معصومیتش را در شکل یک دختر حس کنید...

میتوانید علاقه اش را در شکل یک خواهر حس کنید...

میتوانید گرمایش را در شکل یک دوست حس کنید...

میتوانید اشتیاقش را در شکل یک معشوقه حس کنید...

میتوانید فداکاریش را در شکل یک همسر حس کنید...

میتوانید روحانیتش را در شکل یک مادر حس کنید...

میتوانید برکتش را در شکل یک مادر بزرگ حس کنید...

با این حال او محکم و استوار نیز هست...

قلبش بسیار لطیف، فریبنده، ملیح، بخشنده و سرکش است…

او یک زن است… و زندگی!!

به راستی زن با مرد برابر نیست؟!

نمیدانم! شاید شما راست میگوئید که برابر نیست!!

اما...... به گمانم زن بیشتر از برابر است! ....

 


ثبت شده در پنج شنبه 91/11/19 ساعت 9:0 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


پیراهنی چروک؛ به رغم اطو شدن..

شلوار پاره پاره بعد از رفو شدن

جوراب نخ نما شده و کفش قیصری

در ویترین کامل بی آبرو شدن

دریاچه های خشک شده، بیشه های شور

در باتلاق ذره به ذره فرو شدن

از فتق تا تومور، به دلیل مراقبه !!!

با دردها بیشتری رو به رو شدن

از شاهنامه همنفسی با شغادها*

از مثنوی حدیث کنیز و کدو شدن

در چاه نامه ریختن از فرط بی کسی

تا بغض روی بغض وَبال گلو شدن

در مرغذار باد نمی آید، این تویی

باد از شکم مساوی با بی وضو شدن

سرباز زیر صفر - پُر از ادعای پوچ -

مهمانی مداوم "جشن پتو" شدن

تجلیل از مفاخر فرهنگی عبوس

موی دماغ منزوی و شاملو شدن

هم همسران ادد شده توی فیسبوک

هم عقد آسمانی دخنر عمو شدن

شیری بدون یال و بدون دم و شکم

در ذهن کودکان پس از ما لولو شدن

آن روزها خوب وطن این چنین نبود

ایران پنج حرفی من این چنین نبود..

 

*شغاد: پسر زال


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 5:3 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


سیگارم چه خوب درک می کند مرا ...

وای که چه زیبا کام میدهد, این نو عروس هر شب تنهایی هایم ...

.. .. لباس سپیدش را تا صبح برایم می سوزاند ...

و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم ...

.. چه لذتی می بریم از این همخوابگی ...

او از جان مایه می گذارد و .. من از عمر ...

هر دو می سوزیم به پای هم ...

من و سیگارم ...


ثبت شده در سه شنبه 91/11/17 ساعت 3:25 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر کوچه مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!!


ثبت شده در دوشنبه 91/11/16 ساعت 8:14 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم، سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود… اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم… ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست… اولاش نمی خواستیم بدونیم… با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه… بچه می خوایم چی کار؟… در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت… اگه مشکل از من باشه تو چی کار می کنی؟… فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم، خیلی سریع بهش گفتم من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم… علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟ گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟ برگشت… زل زد به چشام… گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه…

گفت: موافقم… فردا میریم… و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید… اگه واقعا عیب از من بود چی؟ سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه… هم من هم اون… هر دو آزمایش دادیم… بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید… اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید… با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

بالاخره اون روز رسید…

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم… دستام مثل بید می لرزید… داخل آزمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود… اما کنجکاو… ازم پرسید جوابو گرفتی؟ منم زدم زیر گریه… فهمید که مشکل از منه… اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی… روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد… تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم: علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز، مگه گناهم چیه؟… من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود… چشام پر اشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟ گفت: آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم… اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت… منم واسه خودم…

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم، لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم… احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی… چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم… دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم… وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه… باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم… امضا… مهناز!


ثبت شده در پنج شنبه 91/11/12 ساعت 12:29 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تولد:


تولد!! روزی که هیچگاه نفهمیدم برای چی باید خوشحال باشم!!!

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی

تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی

تو هم ای آتش شهوت شر بر پا نمی کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی

به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی

از این بایت خیانت کرده ای شاید نمی دانی

من زاده ی شهوت شبی چرکینم

در مذهب عشق، کافری بی دینم

آثار شب زفاف کامی است پلید

خونی که فسرده در دل خونینم

من اشک سکوت مرده در فریادم

داد ای سر و پا شکسته، در بی دادم

این ها همه هیچ ... ای خدای شب عشق

نام شب عشق را که برد از یادم؟


ثبت شده در سه شنبه 91/11/10 ساعت 1:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

حالش خیلی عجیب بود، فهمیدم با بقیه فرق میکنه..

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم، از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد، با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه؛ سرتونو درد نیارم، من کار میکردم اما حرص نداشتم، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم، ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم، الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم، حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه..

آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر، داشت میرفت..

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم.

با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد و هم ازتعجب داشتم شاخ در میاوردم، گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنی ام

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟

گفتن: نه، گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم

کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...


ثبت شده در یکشنبه 91/11/8 ساعت 11:10 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

من هستم... زنده ام.. نفس می کشم...

هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..

هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...

تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.

اما هنوز هستم..

هنوز عاشق بارانم...

هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..

بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم

از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..

دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..

برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...

می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار...

و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ......

که دیگر نیست...

سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..

شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید..

شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم

نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده...

چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم...

چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..

 نه پنجره ای نیست...

مادر بزرگی نیست...

من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...

به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم

رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را..

دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..

 با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...

شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...

چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...

درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...

دلم برای عصرانه هایش تنگ شده...

دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم

موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده

دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده..

دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...

نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...

ولی

مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟ ...


ثبت شده در یکشنبه 91/11/8 ساعت 11:3 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

یکشنبه هوا بدجوری توفانی بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابی مچاله شده بودند. هر دو لباس های کهنه و گشادی به تن داشتند و پشت در خانه می لریزدند. پسرک پرسید: "ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟"

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالی خودمان هم چنگی به دل نمیزد و نمی توانستم به آنها کمک کنم. می خواستم یک جوری از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهای کوچک شان افتاد که توی دمپایی های کهنه کوچک شان قرمز شده بود.

گفتم: "بیایین تو یه فنجون شیر کاکائوی گرم براتون درست کنم." آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخاری نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند.

بعد یک فنجان شیر کاکائو و کمی نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیرچشمی دیدم که دختر کوچولو فنجان خالی را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

بعد پرسید: "ببخشید خانم! شما پولدارین" نگاهی به روکش نخ نمای مبل هایمان انداختم و گفتم: "من اوه... نه!" دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روی نعلبکی آن گذاشت و گفت: "آخه رنگ فنجون و نعلبکی اش به هم می خوره." آنها در حالی که بسته های کاغذی را جلوی صورت شان گرفته بودند تا باران به صورت شان شلاق نزند، رفتند.

فنجان های سفالی آبی رنگ را برداشتم و برای اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینی ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم.

سیب زمینی، آبگوشت، سقفی بالای سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمی، همه اینها به هم می آمدند...

صندلی ها را از جلوی بخاری برداشتم و سرجای شان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم...

لکه های کوچک دمپایی را از کنار بخاری، پاک نکردم. میخواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندی هستم...


ثبت شده در شنبه 91/11/7 ساعت 11:19 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تکیه بر جای خدا:

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هر دو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نماز و روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....


ثبت شده در جمعه 91/11/6 ساعت 11:16 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   6   7   8   9      >

Design By : AMiR _ 2014