سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقه - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای

ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای، نرم نرمک پیش رفتم
 
در کنار پنجره تا که دیدم صحنه ی دیوانه ای

پیرمردی کور و فلج درگوشه ای

مادری مات و پریشان همچون پروانه ای

پسرک از سوز سرما میزند دندان به هم

دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای

پس از ان سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای

تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای


ثبت شده در دوشنبه 91/10/18 ساعت 8:55 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد..

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

دهنم رایحه روزه نمیداد که من

عطر بر خود زدم و غالیه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد "ولاالضالین" را

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یک دم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد

"لن ترانی" نشنیدم ز خداوند چو او

"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد

گفتم ای دل به خدا هست خدا منجی تو

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد..


"عالی پیام ملقب به هالو"


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:41 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |


آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی..


آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است..


آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت..


آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم..


آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم..


آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی..


آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است..


آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند..


آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد..


آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند..


آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم..


آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد..


آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان..


آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد..


آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم..


آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم..


آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد..


آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم..


آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد..


آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه ، دارو خرید ولی سلامتی نه ، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

 

"چارلی چاپلین"


ثبت شده در جمعه 91/10/15 ساعت 12:12 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم ؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم ؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته ؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا برای تو کوچک است...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت...


ثبت شده در پنج شنبه 91/10/14 ساعت 11:53 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

حال دختر خوب نبود..

نیاز فوری به قلب داشت..

از پسر خبری نبود..

دختر با خودش میگفت :

میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

ولی این بود اون حرفات..

حتی برای دیدنم هم نیومدی…

شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..

دکتر بالای سرش بود.

به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

شما باید استراحت کنید..

درضمن این نامه برای شماست..!

دختر نامه رو برداشت.

اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.

الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..

اون این کارو کرده بود..

اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!


ثبت شده در دوشنبه 91/10/11 ساعت 6:28 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

     سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت          

              
                         سرها در گریبان است


      کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را        

    
              نگه جز پیش پا را دید، نتواند،


             که ره تاریک و لغزان است.                   


                            و گر دست محبت سوی کس یازی،


                  به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛          

    
                              که سرما سخت سوزان است.


                    نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.       


                  چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.


                  نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم            


                            ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟


           مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!             


               هوا بس ناجوانمردانه سردست... آی.


      دمت گرم و سرت خوش باد!                   


             سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!


          منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.      


      منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.


            نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.                   

 
                 بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.


      حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.


           تگرگی نیست، مرگی نیست.


              صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.


            من امشب آمدستم وام بگزارم.


                    حسابت را کنار جام بگذارم.  


      چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟


   فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.         


  حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.


         و قندیل سپهر تنگ میدان؛ مرده یا زنده،                        


           به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است.


                 حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.       


          سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.


                         هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،    


           نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،


             درختان اسکلت های بلور آجین،             


               زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،


                             غبار آلود مهر و ماه،


                                        زمستان است...


ثبت شده در دوشنبه 91/10/11 ساعت 6:2 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   6   7   8   9      

Design By : AMiR _ 2014