سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متفرقه - Note Heart
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


Note Heart


غنچه از خواب پرید

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت: سلام

جوابی نشنید..

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت افسرد 

لیک آن خار در آن دست خلید

گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت: سلام 

گل اگر خار نداشت،

دل اگر بی غم بود،

اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،

زندگی ،عشق، اسارت، قهر، آشتی، هم بی معنا می بود

زندگی با همه وسعت خویش، محفل ساکت غم خوردن نیست

حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست

اضطراب و هوس دیدن و نادیدن نیست

زندگی جنبش و جاری شدن است

زندگی کوشش و راهی شدن است

از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند.

زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،

یادمان باشد اگر گل چیدیم،

عطر و برگ و گل و خار،

همه همسایه دیوار به دیوار همند..



ثبت شده در شنبه 92/2/7 ساعت 1:30 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

کمی صبر کن..

حوصله کن..

پایان کتاب را با هم خواهیم خواند..

حالا بخواب،

تا فردا صبح،

فرصت برای گریستن بر این روزگار بسیار است..!


ثبت شده در چهارشنبه 92/1/28 ساعت 6:8 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

اشکت چکید نم نم و باران لقب گرفت

چشم تو ابر و آه تو طوفان لقب گرفت..

از بس که دردهای علی را گریستی

بعد از تو غنچه سر به گریبان لقب گرفت..

بانوی آب های جهان خانه ی تو نیست

این گوشه ای که کلبه ی احزان لقب گرفت..

شش گوشه ی بهشت ضریح حسین توست

آری همان که شاه شهیدان لقب گرفت..

آن شش هزار و ششصد و اندی به جای خود

تنها سه آیه بود که قرآن لقب گرفت..

برخوان « یطعمون » تو دائم نشسته  «دهر»

این سوره «هل اتی علی الانسان » لقب گرفت..

از خانه ی «لیذهب عنکم» شروع شد

نوری که قلب عالم امکان لقب گرفت..

پروانه سوخت پشت دری که.... خدای من

این بود آتشی که گلستان لقب گرفت..؟

بانو! فقط کلید شفاعت به دست توست

هرکس تو را نداشت پشیمان لقب گرفت..

ناموس خلقتی به خداوندی خدا

تنها مزار توست که «پنهان» لقب گرفت..


تسلیت ای امت..



ثبت شده در شنبه 92/1/24 ساعت 9:6 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفشهایم هی جفت می شوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام

کسی می آید

کسی می آید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدرنیست ،

مثل اِنسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست ،

و مثل آن کسیست که باید باشد

و قدش از درختهای خانه معمار هم بلندتر است

و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر

و از برادر سید جواد هم که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد

و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمی ترسد

و اسمش آن چنانکه مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و می تواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و می تواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد

ومی تواند از مغازه سید جواد ، هر چه قدر جنس که لازم دارد ، نسیه بگیرد

و می تواند کاری کند که لامپ الله

که سبز بود: مثل صبح سَحَر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود

آخ ...

چه قدر روشنی خوبست

چه قدر روشنی خوبست

و من چه قدر دلم می خواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چه قدر دلم می خواهد

که روی چارچرخه یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ ...

چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست

چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چه قدر باغ ملی رفتن خوبست

چه قدر مزه پپسی خوبست

چه قدر سینمای فردین خوبست

و من چه قدر از همه چیزهای خوب خوشم می آید

و من چه قدر دلم می خواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من این همه کوچک هستم

که در خیابانها گم می شوم

چرا پدر که این همه کوچک نیست

و در خیابانها هم گم نمی شود

کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بیاندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوض هاشان هم خونیست

و تخت کفش هاشان هم خونیست

چرا کاری نمی کنند

چرا کاری نمی کنند

چه قدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

من پله های پشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام

کسی می آید

کسی می آید

کسی که در دلش با ماست ، در نَفَسَش با ماست ، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را نمی شود

گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای کهنه یحیی بچه کرده است

و روز به روز

بزرگ می شود ، بزرگتر می شود

کسی از باران ، از صدای شرشر باران ،

از میان پچ و پچ گلهای اطلسی

کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را می اندازد

و نان را قسمت می کند

و پپسی را قسمت می کند

و باغ ملی را قسمت می کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و روز اسم نویسی را قسمت می کند

و نمره مریضخانه را قسمت می کند

و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند

و سینمای فردین را قسمت می کند

درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند

و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند

و سهم ما را هم می دهد

من خواب دیده ام ...


"فروغ فرخزاد"



ثبت شده در یکشنبه 92/1/11 ساعت 1:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

کسی به فکر گل ها نیست...

کسی به فکر ماهی ها نیست...

کسی نمی خواهد

باور کند که باغچه دارد می میرد

که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

که ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود

و حس باغچه انگار

چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.

حیاط خانه ما تنهاست

حیاط خانه ما

در انتظار بارش یک ابر ناشناس

خمیازه می کشد

و حوض خانه ما خالی است

ستاره های کوچک بی تجربه

از ارتفاع درختان به خاک می افتد

و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ماهی ها

شب ها صدای سرفه می آید

حیاط خانه ما تنهاست.

پدر میگوید:

(از من گذشته ست

از من گذشته ست

من بار خود را بردم

و کار خود را کردم)

و در اتاقش، از صبح تا غروب،

یا شاهنامه می خواند

یا ناسخ التواریخ

پدر به مادر می گوید:

(لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ

وقتی که من بمیرم دیگر

چه فرق می کند که باغچه باشد

یا باغچه نباشد

برای من حقوق تقاعد کافیست.)

مادر تمام زندگیش

سجاده ایست گسترده

درآستان وحشت دوزخ

مادر همیشه در ته هر چیزی

دنبال جای پای معصیتی می گردد

و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه

آلوده کرده است.

مادر تمام روز دعا می خواند

مادر گناهکار طبیعیست

و فوت می کند به تمام گلها

و فوت می کند به تمام ماهی ها

و فوت می کند به خودش

مادر در انتظار ظهور است

و بخششی که نازل خواهد شد.

برادرم به باغچه می گوید قبرستان

برادرم به اغتشاش علفها می خندد

و از جنازه ماهی ها

که زیر پوست بیمار آب

به ذره های فاسد تبدیل می شوند

شماره بر می دارد

برادرم به فلسفه معتاد است

برادرم شفای باغچه را

در انهدام باغچه می داند.

او مست می کند

و مشت میزند به در و دیوار

و سعی میکند که بگوید

بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او ناامیدیش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراه خود به کوچه و بازار می برد

و ناامیدیش

آن قدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم می شود.

و خواهرم که دوست گلها بود

و حرفهای ساده قلبش را

وقتی که مادر او را می زد

به جمع مهربان و ساکت آنها می برد

و گاه گاه خانواده ماهی ها را

به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد...

او خانه اش در آن سوی شهر است

او در میان خانه مصنوعیش

با ماهیان قرمز مصنوعیش

و در پناه عشق همسر مصنوعیش

و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی

آوازهای مصنوعی می خواند

و بچه های طبیعی می سازد

او

هر وقت که به دیدن ما می آید

و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود

حمام ادکلن می گیرد

او

هر وقت که به دیدن ما می آید

آبستن است.

حیاط خانه ما تنهاست

حیاط خانه ما تنهاست

تمام روز

از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل

خمپاره و مسلسل می کارند

همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان

سر پوش می گذارند

و حوضهای کاشی

بی آنکه خود بخواهند

انبارهای مخفی باروتند

و بچه های کوچه ما کیف های مدرسه شان را

از بمبهای کوچک

پر کرده اند.

حیاط خانه ما گیج است.

من از زمانی

که قلب خود را گم کرده است می ترسم

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم

من مثل دانش آموزی

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم...

من فکر می کنم...

من فکر می کنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود.


"فروغ فرخزاد"



ثبت شده در جمعه 92/1/9 ساعت 1:28 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

 

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:
"پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغ ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏ انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."
و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.


ثبت شده در یکشنبه 91/12/20 ساعت 2:38 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

نه تو می مانی و نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی ...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد،

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ...

لحظه ها عریانند..

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز..


"سهراب سپهری"


ثبت شده در یکشنبه 91/12/13 ساعت 10:47 صبح توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

گرمی دست من از حرمت دستـان تــو است

دل خشکــم بـه امیـــد تــــو باران تـــــو است

 
کافـرم کرده ای، ای عــاشـق شـاعـر پیــشه

قلب من عاشق لرزیــــدن ایـــمان تــو است

 
می چکد اشک ز چشمم روی دفترچه شعر

چشم من نیست ببیـن ابــر بهاران تو است

 
از تــو هرگز نگــریــــزم ای که در جـــان منی

این تــن و روح که دارم همـه از آن تــو است


هرکـه بــوده ز دلت رفتــه ولی مـن مانــــدم

دل طوفان زده ام سخت هراسـان تـو است


آنکه بــا عشـق تـو یـک الفـت دیــریــن دارد

می تپد جان و دلش بهر تـو دلدار تــو است


ثبت شده در شنبه 91/12/5 ساعت 12:1 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

تا در ایـــــن دهــر دیــــده کـردم بــــــاز

گل غــم در دلــم شکـفــت بــه نــــــاز

بــر لبـــــم تــا که خنـــــده پیـــــدا شد

گـــل او هــــم به خــنــــــده ای وا شد

هـر چــه بـــر مــن زمـــانـــــه می ازود

گـــل غــــــــم را از آن نصیـبـی بــــــود

همچو جـان در میـان سینــه نشست

رشتــــه عمــر مـــــا به هم پیـــوست

چـــــون بــهــــــار جوانـیــــــم پــژمــرد

گفتــم ایــن گل ز غصـه خواهــد مــرد

یا دلم را چو روزگار شکستی هست

می کنــم چون درون سیـنــه نــگـــاه

آه از ایـــــن بخـــت بــد چــه بینـــم آه

گل غــم مست جلـوه خـویــش است

هر نفس تـــازه روتر از پــیـــش اسـت

زنـــــدگی تـنــگنـــــــــای ماتــم بــــود

گـل گلــــــزار او همیــــــــن غـم بــــود

او گلــی را به سینـــــه مـن کــاشـت

که بهــارش خــزان نخـــواهد داشت..

 

" استاد فریدون مشیری "


ثبت شده در پنج شنبه 91/12/3 ساعت 12:3 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

دل از سنگ باید که از درد عشق 

ننالد خدایا دلم سنگ نیست

مرا عشق او چنگ اندوه ساخت

که جز غم در این چنگ آهنگ نیست

به لب جز سرود امیدم نبود

مرا بانگ این چنگ خاموش کرد

چنان دل به آهنگ او خو گرفت

که آهنگ خود را فراموش کرد

نمی دانم این چنگی سرنوشت

چه می خواهد از جان فرسوده ام

کجا می کشانندم این نغمه ها

که یک دم نخواهند آسوده ام

دل از این جهان بر گرفتم دریغ

هنوزم به جان آتش عشق اوست

در این واپسین لحظه زندگی

هنوزم در این سینه یک آرزوست

دلم کرده امشب هوای شراب

شرابی که از جان برآرد خروش

شرابی که بینم در آن رقص مرگ

شرابی که هرگز نیابم بهوش

مگر وارهم از غم عشق او

مگر نشنوم بانگ این چنگ را

همه زندگی نغمه ماتم است

نمی خواهم این ناخوش آهنگ را..


"استاد فریدون مشیری"


ثبت شده در پنج شنبه 91/11/26 ساعت 6:47 عصر توسط مخاطب خاص نظرات شما () |

<   <<   6   7   8   9      >

Design By : AMiR _ 2014